محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

نی نی تنبل

  نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .   نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت...
17 مهر 1391

چراغ راهنمایی

چراغ راهنمايي ام كنار اين خيابانم پاي خيابان شما سالهاي سال مهمانم چشمهاي من سبز و زرد و قرمز چشمهاي من پر از صداي هاي و هو صداي بوق و ترمز وقتي كه قرمزم به تو ميگويم ايست كه حالا نوبتت نيست سبز كه ميشم به رنگ سبز برگها حالا ميگويم بفرما موقع ايست ماشينهاست يواش برو يواش بيا ...
12 مهر 1391

ﺣﺴﻦ ﻛﭽﻞ و ﻛﻮﺗﻮﻟﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎن

    ‫روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ‫ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ ‫دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:" ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ‫ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ‫ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ...
11 مهر 1391

پيشي پيشي ملوسم

پيشي پيشي مامانم بخواب توي دامانم چه گرمي و چه نرمي همچو حريرنرمي پيشي پيشي ملوسم مي خوام تر ببوسم چه لوسي چه لوسي مي خواي مرا ببوسي پيشي پيشي قشنگم چرا ميزني ني بچنگم چه نازي و چه نازي ناخن ميكشي ببازي پيشي حيا نداري بدي وفا نداري آخر ناخنم كشيدي پيراهنم دريدي ...
9 مهر 1391

دکتر کبریت فروش

شب سال نو بود و برف می بارید. دخترک کبریت فروش در خیابان های سرد می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت دارم، کبریت، خواهش می کنم بخرید، اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. دخترک به طرف زنی دوید و گفت خواهش می کنم از من کبریت بخرید. - لازم ندارم دخترجان. دخترک از سرما می لرزید و با خود حرف می زد: چقدر سرد است. باید به خانه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتواند کبریت ها را بفروشد. اما هیچ کس کبریت نمی خرید. دخترک می خواست از وسط خیابان بگذ...
9 مهر 1391

دانه خوش شانس

  سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.   ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد   و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.  دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.   دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.  صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.   روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد ت...
9 مهر 1391

بوسه داغ و لبخند

شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی ...
8 مهر 1391

گربه ای که مادره

                                         یه سگ قُلدُر داره،                       همسایه‌ی ما.                                       اسم سگش &laqu...
5 مهر 1391

اتل متل توتوله

این شعر رو وقتی بچه بودم مادرم برام می خوند ولی خیلی خوب یادم نمی آمد و بعضی قسمت هاش رو فراموش کرده بودم ولی امروز توی سایت سپیده جون دردم امیدوارم راضی باشه که ازش استفاده کردم امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید. اَتل مَتل توتوله گاوِ حسن چه‌جوره؟ نه شیر داره، نه شیردون دُمب‌ِشو بُردن اردستون سُم‌ِشو بُردن پاکستون شیرِش‌و بُردن هندستون یک زنِ کُردی بستون                            اسمِ‌شو بزار ستاره            ...
5 مهر 1391

حسنی میره امام رضا

  حسنی دلش خیلی میخواست یه روز بره امام رضا (ع) تو صحن خوب و با صفا نیگا کنه به آدما به گنبد زرد و طلا گلدسته ها مناره ها سقاخونش صفا داره گنبدی از طلا داره رو سقف اون سقا خونه کبوترا دونه دونه خاکستری سفید و سیاه چه خوشگلن کبوترا دلش می خواست حسنی ما تو اون هوای با صفا وقتی کبوترا میرن تو صحن و ایوون میشینن دست بکشه رو بال هاشون دونه بپاشه براشون حسنی دلش خیلی می خواست یه روز بره امام رضا(ع) تا بکنه اونجا دعا برای مامان و بابا مثل آدم بزرگترا دست بگیره کتاب دعا بگه سلام امام رضا(ع) امام هشتمین ما از راه دوری اومدم تا که بگم دوستت دارم من اومدم مهمونتم ...
2 مهر 1391