محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

زنگوله پا

زنگوله پا ،زنگوله داشت با گله اش،فاصله داشت گرگ بزرگ ،بدوبدو با خوشحالی ، آمد جلو از جا پرید،زنگوله پا زنگوله شد،پر از صدا چوپان ده ، گرگه را دید دوید جلو،دمش را چید _ زنگوله پا،كنار جو راه مي ره زير درختهاي هلو راه مي ره جست مي زند روي دو پا مي زنه زير شاخه ها از رو درخت،چندتا هلو گير مي كنه به شاخ او باغ هلو كه ساكته هميشه پر از صداي حرف و خنده مي شه زنگوله پا،باغ را بهم مي زنه شده درختي كه قدم مي زنه زنگوله پا ، با حوصله خندید و گفت :آی زنگوله ، آی زنگوله   ...
25 آذر 1391

یزک زنگوله پا

بچه‌ها، اين قصه خيلي قديمي است. شايد آن را از زبان پدربزرگ يا مادربزرگ شنيده باشيد. يکي بود، يکي نبود. بزي بود که به او بز زنگوله‌ پا مي‌گفتند، اين بز سه تا بچه داشت: شنگول، منگول و حبه‌ي انگور. بچه‌ها با مادرشان در خانه‌اي نزديک چراگاه زندگي مي‌کردند. روزي بز خبردار شد که گرگ تيزدندان، همسايه‌ي آنها شده است. براي همين خيلي نگران شد و به بچه‌ها سپرد که حواستان جمع باشد. اگر کسي آمد و در زد، از سوراخ کليد، خوب نگاه کنيد. اگر من بودم، در را باز کنيد. اما اگر گرگ يا شغال بود، در را باز نکنيد. بز که رفت، گرگ آمد و در زد. بچه‌ها گفتند: کيه؟ گفت: منم منم مادرتان بچه‌ها گفتند: د...
25 آذر 1391

بابا خیلی دوستت دارم

  امروز تولد پدر خوبمه این شعر رو تقدیم می کنم به همه پدرای خوبه دنیا   بابای خوب و پیرم   دستش را من می‌گیرم   چه خوب و مهربان است   چه قدر خوش‌‌زبان است   آن ریش مثل برفش   بامزه کرده حرفش   چین و چروک رویش   رنگ سفید مویش   بابا را کرده زیبا   اندازه‌ی یک دنیا   شب‌ها که آید خانه   با گفتن افسانه   در چشم ما کند خواب   تا صبح پیش از آفتاب   به احترام بابا با هم می‌کشیم هورا ...
21 آذر 1391

موش بي تجربه

  روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد جانور بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج مي‌كرد: مااااااااا. موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف‌ تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بال‌هايي بلند داشت و چيز ترسناك قرمزي هم روي سرش بود. نوك تيزش را باز كرد و گفت: قوووقوووولي قووو قووو. موش تا آنجا كه توان داشت دويد و از جلوي اسطبل دور شد، زير بوته‌اي قايم شد تا آن دو ...
12 آذر 1391

گهواره خالی

شهادت سید و سالار شهیدان برتمام شیعیان جهان تسلیت باد گهواره خالی می شود با رفتن تو دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد عیسای من قربان بالا رفتن تو هر چیز را هر رفتن نا ممکنی را می شد که باور کرد الا رفتن تو وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت یعنی چرا یعنی معما رفتن تو ای کاش می بردی مرا با چشمهایت یا اینکه می افتاد فردار رفتن تو وقتی که پا در عرصه حق می گذاری فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو علی اکبر لطیفیان ...
1 آذر 1391

استاد عشق

کودکی در عهد مهد استاد عشق داده پیران کهن را یاد عشق طفل خرد اما بمعنی بس سترک کز بلندی خرد بنماید بزرگ خودکبیر است ارچه بنماید صغیر در میان شعبة سیاره تیر عشق را چون نوبت طغیان رسید شد سوی خیمه روان شاه شهید دید اصغر خفته در حجر رباب چون هلالی در کنار آفتاب چهرة کودک چو دردی برگ بید شیر در پستان مادر ناپدید، بازبانحال آن طفل صغیر گفت با شه کی امیر شیر گیر جمله را دادی شراب از جام عشق جز مرا کمتر نشد زان کام عشق گرچه وقت جانفشانی دیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد زان مئی کزوی چو قاسم نوش کرد نوعروس بخت در آغوش کرد زان مئی کاکبر چو رفت از وی زپا با سرآمد سوی میدان وفا جرعه­ای از جام تیر و ...
1 آذر 1391

چوپان کوچک

    چوپان کوچک   چوپان کوچک! نی بزن تا غصه‌هایت کم شود   آواز غمگینی بخوان تا آسمان بی‌غم شود   چوپان کوچک! نی بزن شعری بخوان، شعری بخوان   تا دشت و کوه و باغ هم زیبا شوند و مهربان   غمهای خود را یک به یک در نی بریز، آهنگ کن   با نغمهء آهنگها دنیای خود را رنگ کن منبع : سایت بیتوته ...
28 آبان 1391

داستان عروسک بهانه گیر

        مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"   بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و  با لبخند از مهسا تشکر می کرد   مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.   مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!   مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خوا...
22 آبان 1391

حیوانای رنگارنگ

  حیوونا خیلی هستن وحشی واهلی هستن گاو، بچه اش گوساله بز، بچه اش بزغاله گوسفند و میش و بره می چرند توی دره اسب و شتر تو صحرا بار می برند به هرجا روباه وشیر و پلنگ حیوونای رنگارنگ تو دشت وکوه و بیشه پیدا می شه همیشه   ...
22 آبان 1391

خود كرده را تدبير نيست

                    يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت. يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي ...
20 آبان 1391