محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

ﺣﺴﻦ ﻛﭽﻞ و ﻛﻮﺗﻮﻟﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎن

1391/7/11 12:21
نویسنده : مامان مریم
4,691 بازدید
اشتراک گذاری

 

 
‫روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ‫ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ ‫دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:" ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ‫ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ‫ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ي ﺧﻮدت ﺣﺴﻦ کچل همسر  دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪ؟ « هر  ﭼﻪ ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ زﻧﺪﮔﻲ واﻗﻌﻲ ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮق دارد، ‫ﺣﺴﻦ ﻗﺒﻮل ﻧﻤﻲ کرد . ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم اﮔﺮ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺑﺰرﮔﺖ ﮔﻮﺷﺘﻪ.« اﻣﺎ ﮔﻮش ﺣﺴﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ‫بدهکار  ﻧﺒﻮد. ﺗﻮي کوچه و ﺑﺎزار ﭘﻴﺶ ﺑﭽﻪ و ﺑﺰرگ ﺳﻴﻨﻪ را ﺟﻠﻮ ﻣﻲ داد و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ که  ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺮوﺳﻲ کنم .ﻣﺮدم ﺑﻪ او ﺣﺴﻦ ‫دﻳﻮاﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ اوﻗﺎت هم  او را دﺳﺖ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ : » ﺧﺒﺮدار! اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت واﻻﻣﻘﺎم، ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ وارد ﻣﻲ ﺷﻮد.« در ‫روزهاي ﺟﺸﻦ، ﺣﺴﻦ کچل روي کدو ﺗﻨﺒﻞ ﺑﺰرﮔﻲ ﻋﻜﺲ ﺻﻮرت ﻣﻲ کشید و ﺁن را روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ. ﻣﺮدم ازﺧﻨﺪﻩ رودﻩ ﺑﺮ ‫ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ، ﭼﻮن ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ، ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ دو کله ي کچل راﻩ ﻣﻲ رود. ﺷﻬﺮت ﺣﺴﻦ در ﺷﻬﺮ کوﭼﻜﺸﺎن ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هم ‫ﺧﺒﺮدار ﺷﺪ که ﺑﺮاﻳﺶ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﭘﻴﺪا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ؛ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ و از ﭘﺪرش ﺧﻮاﺳﺖ، ﭘﻮﺳﺖ ﺣﺴﻦ کچل را ﺑﻜﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ‫ﺣﺴﻦ دﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ، دﺳﺘﻮر داد او را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺷﻬﺮ دورﺗﺒﻌﻴﺪ کنند. ﻣﺎﻣﻮران ﻧﺰد ﭘﺪر ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ و دﺳﺘﻮر دادﻧﺪ ﭘﺴﺮش را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ. ﭘﺪر ‫ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮش ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم ﺁﻧﻘﺪر دﻳﻮاﻧﮕﻲکردی که کاردﺳﺘﺖ داد. ﺑﺎﻳﺪ از اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﺮوي.

وﻟﻲ ﺑﻪ هر ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي که رﺳﻴﺪي ﻋﺎﻗﻞﺑﺎش و دﻳﮕﺮ ازاﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎها ﻧﺰن.«ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺪر، اﻳﻦ را ﺑﺪان که کچل هـﺎ ﺷـﺎﻧﺲ دارﻧـﺪ. در ﺗـﺎرﻳﺦ هـﻢ ‫ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎهان کچل ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ.«ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ:» ﺧﻮب ﺗﻮ هم ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻮدت ﺑﺮو. درﺧﺎﻧـﻪ ي ﻣـﺎ که ﺷـﺎﻧﺲ ﻧﺪاﺷـﺘﻲ.ﺷـﺎﻳﺪ هـﻢ ‫داﺷﺘﻲ که ﺗﺎ ﺣﺎﻻ زﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ اي. ﺣﺘﻤاًﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦﺑﻮدﻩ که ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﻘﺐ دﻳﻮاﻧﻪ دادﻩ ﺑﻮدﻧـﺪ.« ﺣﺴـﻦ ﺟـﻮاب داد: » اﺗﻔﺎﻗـاً ﺑﻴﺸـﺘﺮ راهبران و ﺷـﺎهان ‫ﺗﺎرﻳﺦ هم دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ . کمتر ﻳﻚ ﺁدم ﻋﺎﻗﻞ و داﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻜﻮﻣﺖ رﺳﻴﺪﻩ، ﻣﺮدم ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی که ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺎﺷﺪ ﺳﻴﻨﻪ ﻧﻤﻲ زﻧﻨـﺪ.«ﭘـﺪر ‫ﮔﻔﺖ:» ﺑﺴﻪ ﭘﺴﺮم.ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺪازﻩ ي کافی ﻧﺎرﺣﺖ هستم . دﻳﮕﺮ از اﻳﻦ ﺣﺮف ها ﻧـﺰن. ﺧـﺪا ﻳـﻚ ﻋﻘـﻞ ﺳـﺎﻟﻤﻲ ﺑـﻪ ﺗـﻮ ﺑﺪهـﺪ.«ﺣﺴـﻦ ﻣﻘـﺪاري ﺁذوﻗـﻪ ‫ﺑﺮداﺷﺖ و در ﺗﻮ ﺑﺮﻩ اي رﻳﺨﺖ، از ﻣﺎرش ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ کرد و راﻩ ﺑﻴﺎﺑﺎن را در ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ. راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ و ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد که کجای کارش اﺷـﺘﺒﺎﻩ ﺑـﻮدﻩ ‫اﺳﺖ؟ ﭼﺮا دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺎﺷﻖ او ﻧﺸﺪ. ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ و ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮد.

 

‫ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ. ﻋﺮق از ﺳﺮ و ﺻﻮرش ﻣﻲ رﻳﺨﺖ. در اﻳﻦﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ. ﺻﺪا ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:« ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد کمک کنید .» ﺣﺴـﻦ ﺑـﻪ ‫دﻧﺒﺎل ﺻﺪا، رﻓﺖ و رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮ ﭼﺎهی رﺳﻴﺪ. ﻣﺮدي ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺗﻘﺎﺿﺎي کمک ﻣﻲ کرد. ﺣﺴﻦ کنار ﭼﺎﻩ رﻓﺖ وﮔﻔﺖ: « ﺳﻼم ﺑﺎﺑﺎ، ﭼﻪ کاري ﻣـﻲ ‫ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺮات اﻧﺠﺎم ﺑﺪم؟.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:«ﺧﻮب ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ، کمک کن و ﻣﻦ را از ﭼﺎﻩ در ﺑﻴـﺎور.» ﺣﺴـﻦ ﭘﺎرﭼـﻪ ي ﺳـﻔﻴﺪ روي ﺳـﺮش را ﺑـﺎز کرد و ﺁن را ‫داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﺳﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:» ﺑﺎﺑﺎ، اﻳﻦ را ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﺑﺎﻻ ﺑﻜﺸﻢ.«ﺻﺪا ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﮔﻔﺖ:» ﺧﺪا ﺧﻴﺮت دهد ﺟﻮان. ﺁن را ﺑـﻪ کمرم ﮔـﺮﻩ زدﻩ ام ﻣـﺮا ﺑـﺎﻻ ‫ﺑﻜﺶ.« ﺣﺴﻦ ﺧﺪا را ﻳﺎد کرد و ﭘﺎرﭼﻪ را ﺑﺎﻻ کشید. وﻟﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺁﻣﺪ که ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺒﻚ اﺳﺖ. ﻓﻜﺮ کرد که ﮔـﺮﻩ ي ﭘﺎرﭼـﻪ ﺑـﺎز ﺷـﺪﻩ اﺳـﺖ. ﮔﻔـﺖ:« ‫دوﺑﺎرﻩ ﭘﺎرﭼﻪ را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ اﻧﺪازم، اﻳﻦ کوله ﺑﺎر ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﮔﺮﻩ ﺑﺰن.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:« ﻧﻪ ﭘﺴﺮم، ﮔﺮﻩ ﺑﺎز ﻧﺸﺪﻩ، ﺑـﺎﻻ ﺑﻜـﺶ.» ﺣﺴـﻦﭘﺎرﭼـﻪ را ﺑـﺎﻻ کشید و ‫ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﭘﻴﺮﻣﺮد کوﺗﻮﻟﻪ اي ﺟﻠﻮﻳﺶ اﻳﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ ﺳﻼم کرد و ﭘﺮﺳﻴﺪ:  ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻴﺮﻣﺮد داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﭼﻪ ﻣﻲ کردي؟

 

کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ هستم. ﺑﺎ ﺗﻮ از اﻳﻦ ﻃﺮف ﻣﻲ رﻓﺘﻢ، ﺣﻮاﺳﻢ ﻧﺒﻮد، داﺧﻞ ﭼﺎﻩ اﻓﺘﺎدم.ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: اﺳﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ اﺳﺖ ﻳﺎ اﻳﻦ ‫که ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ هستی ؟ ﻣﻦ می خواهم ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ازدواج کنم .ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻲ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﻲ؟کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ وﺳﻴﻠﻪ ‫اي ﻣﻲ دهم که ﺑﺘﻮﻧﻲ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کنی. ﺑﺎﻳﺪ از ﻣﻐﺰت هم کمک ﺑﮕﻴﺮي و ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري. ﺁن وﻗﺖ کوﺗﻮﻟﻪ کیسه اي ﺑﻪ ﺣﺴﻦ داد و ﮔﻔـﺖ: ‫ﺑﺎ اﻳﻦ کیسه ﺑﻪ ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي ﻏﻴﺮ ازﺷﻬﺮ ﺧﻮدت ﺑـﺮو. ازداﺧـﻞ اﻳـﻦ کیسه، هـﺮ ﺟـﻮر ﻣﻴـﻮﻩ اي که ارادﻩ کنی، ﺑـﺎ هـﺮ اﻧـﺪازﻩ که ﺑﺨـﻮاي، ﺑﻴـﺮون میاد.ﺣﺴﻦ کیسه را ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺸﻜﺮ کند و ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﺎ ﻣﻴﻮﻩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کند، کوﺗﻮﻟﻪ ﻏﻴﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.

 

‫ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻪ راﻩ ﺧﻮد اداﻣﻪ داد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮي رﺳﻴﺪ. ﺑﻪ ﻣﻴﻮﻩﻓﺮوﺷﻲ رﻓﺖ و ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺳﻮال کرد. ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣـﺮدي را دﻳـﺪ که ‫در ﻣﻐﺎزﻩ اي ﺑﻴﻜﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد و ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺰي ﺑﺮاي ﻓﺮوش ﻧﺪارﻳﺪ؟ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﭘﺴـﺮم ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪ ‫اي ﻧﺪارم که ﺑﺎ ﺁن ﭼﻴﺰي ﺧﺮﻳﺪ و ﻓﺮوش کنم. ﺧﻼﺻﻪ ﺣﺴﻦﺑﺎ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﭘﻮﻟﻲ که داﺷﺖ ﻣﻐﺎزﻩ را ﺑﺮاي ﻣﺪﺗﻲ اﺟﺎرﻩ کرد . ﺷﺐ هم آﻧﺠﺎ ﺧﻮاﺑﻴﺪ. کیسه ‫را از ﺟﻴﺐ در ﺁورد و ﮔﻔﺖ: ازهر ﻧﻮع ﻣﻴﻮﻩ ﺻﺪ کیلو ﻣﻲﺧﻮاهم. اﻧﻮاع ﻣﻴﻮﻩ ها ازدهاﻧﻪ ي کیسه ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﻣﻐﺎزﻩ ﭘﺮ ازﻣﻴـﻮﻩ هـﺎي درﺟـﻪ ﻳـﻚﺷـﺪ. ‫روز ﺑﻌﺪ ﺣﺴﻦ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺑﻪ ﻧﺼﻒ ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ هاي دﻳﮕﺮ ﻓﺮوﺧﺖ . هر  روز اﻳﻦ کار را اداﻣﻪ ﻣﻲ داد و ﺛﺮوت ﻋﻈﻴﻤـﻲ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺁورد. ﺁوازﻩ ي ‫او ﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ رﺳﻴﺪ. کسی ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ که اﻳﻦ همه ﻣﻴﻮﻩ های رﻧﮕﺎرﻧﮓ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ در ﻣﻐﺎزﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﺷﻮد. ﭘﺎدﺷﺎﻩ از او دﻋـﻮت کرد که در ‫ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ داﻳﺮ کند . ﺣﺴﻦ هم ازدﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري کرد و در ﺧﻮاﺳﺖ کرد او ﺑﺮاي ﻣﺬاکرﻩ ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ.

 

‫دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ که وﺻﻒ ﺣﺴﻦ را ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و درﺧﺎﻧﻪ اي ﺑﺰرگ ﻣﻬﻤﺎن او ﺷﺪ. اﻳﻦ که ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد، دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑـﻪ روي ﺧـﻮدش ‫ﻧﻴﺎورد و ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎﻣﺮد ﺑﺰرﮔﻲ هستید ، ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮم ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ازداوج کنم، وﻟﻲ ﻣـﻦ و ﭘﺎدﺷـﺎﻩ ﻣـﺎﻳﻠﻴﻢ ﺑـﺪاﻧﻴﻢﺷـﻤﺎ اﻳـﻦ ‫همه ﻣﻴﻮ ﻩ هاي رﻧﮕﺎرﻧﮓ را از کدام ﺑﺎغ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻲ کنید ؟دوﺳﺖ دارم ﻗﺒﻞ از ازدواج در ﺑﺎغ هاي ﺷﻤﺎ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ و ﻟﺬت ﺑﺒﺮم.ﺣﺴﻦﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻳﻚ راز ‫اﺳﺖ، ﺑﻌﺪ از ازدواج همه  ﭼﻴﺰ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮاهمﮔﻔﺖ.دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ اﺻﺮار کرد که زن و ﺷﻮهر ﺑﺎﻳﺪ ﺑـﺎ ﻳﻜـﺪﻳﮕﺮ ﻳﻜﺮﻧـﮓ ﺑﺎﺷـﻨﺪ و ﻗﺒـﻞ از ازدواج همه ‫ﭼﻴﺰ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺑﺪاﻧﻨﺪ. ﺣﺴﻦ داﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﮔﻔﺖ. دﺧﺘﺮﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ که ﻓﻬﻴﻤﺪ او همان ﺣﺴﻦ کچل اﺳﺖ، کیسه را از ﺣﺴﻦ ﮔﺮﻓﺖ و دﺳـﺘﻮر داد ‫کتک ﻣﻔﺼﻠﻲ ﺑﻪ او ﺑﺰﻧﻨﺪ و او را از ﺷﻬﺮ ﺑﻴﺮون کنند .

 

‫ﺣﺴﻦ، ﺁوارﻩ، راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﺮ همان ﭼﺎﻩ رﺳـﻴﺪ وﻟـﻲ از کوﺗﻮﻟـﻪ ﺧﺒـﺮي ﻧﺒـﻮد و ﻏﺼـﻪ دار و ﻏﻤﮕـﻴﻦ ﺑـﻪ راﻩ ﺧـﻮد اداﻣـﻪ داد ﺗـﺎ ازﺧﺴـﺘﮕﻲ و‫ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ زﻳﺮ درﺧﺖ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺮد. دﻟﺶﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ همان ﺟﺎ از ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺑﻤﻴﺮد. وﻗﺘﻲ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑﺎز کرد، دﻳﺪ کوﺗﻮﻟﻪ ي ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑـﺎﻻي ﺳـﺮش ‫ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻲ زﻧﺪ. ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ داﺳﺘﺎن را ﺗﻌﺮﻳﻒ کرد. کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻳﺐ ﺧﻮردي . ﺑﺎز هم کمکت ﻣﻲ کنم. ‫وﻟﻲ ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎش که دﻳﮕﺮ ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري.ﺣﺴﻦ ﻗﻮل داد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻲ هستید . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﻲ ﮔﻘﺘﻢ که کچل ها ﺷـﺎﻧﺲ ‫دارﻧﺪ، وﻟﻲ ﺑﺎور ﻧﻤﻲ کرد.کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮم همه  ﺷﺎﻧﺲ دارﻧﺪ. وﻟﻲ ﺁدم هاي ﺑﺎهوش همان دﻓﻌﻪ ي اول ﺁن را از دﺳﺖ ﻧﻤﻲ دهند. ﺣـﺎﻻ ﻣـﻦ ‫ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﻚ ﺷﻴﭙﻮر اﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲﻣﻲ دهم . ﺟﻠﻮي ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺑﺮو و ﻓﺮﻳﺎد کن  که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘـﺮش ﺣﻘـﻪ ﺑﺎزﻧـﺪ و ﻣـﺎل و ﺛـﺮوت ﺗـﻮ را ﺑـﻪ زور ﮔﺮﻓﺘـﻪ اﻧـﺪ، وﻗﺘـﻲ ‫ﻣﺎﻣﻮران ﺷﺎﻩ ﺑﺮاي دﺳﺘﮕﻴﺮي ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ در ﺷﻴﭙﻮر ﺑﺪﻣﻲ، ﺳﺮﺑﺎزان ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ ازدهاﻧﻪ ي ﺁن ﺑﻴﺮون ﻣﻲ رﻳﺰﻧـﺪ و ﺗﻤـﺎم ﻟﺸـﻜﺮ ﭘﺎدﺷـﺎﻩ را ﻧـﺎﺑﻮد ‫ﻣﻲ کنند .

 

‫ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ، ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﺎ ﺗﻮ ﺻﻠﺢ کند و ﺗﻘﺎﺿﺎي ﺗﻮ را ﺑﺮ ﺁوردﻩ کند.کوﺗﻮﻟﻪ ﺷﭙﻴﻮر را ﺑﻪ ﺣﺴـﻦ داد و ﻏﻴـﺐ ﺷـﺪ. ﺣﺴـﻦ کچل ﺟﻠـﻮي ‫ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ رﻓﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎد کرد : اﻳﻦ ﺷﺎﻩ، ﻇﺎﻟﻢ و ﺧﻮﻧﺨﻮار اﺳﺖ. دم از اﻧﺴﺎﻧﻴﺖ و راﺳﺘﮕﻮﻳﻲ و ﺧﺪا ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻣﻲ زﻧﺪ وﻟﻲ ﻣﺎل ﻣﺮدم را ﻣﻲ ‫دزدد، ﺁﻧﻬﺎ را کتک ﻣﻲ زﻧﺪ و ﺁوارﻩ ﻣﻲ کند. ﻣﺮدم ﺑﻪﺣﺮف اﻳﻦ ﻇﺎﻟﻤﺎن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ و اﻋﻤﺎل ﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻨﮕﺮﻳﺪ که ﺣﻘﻪ ﺑﺎزي و رﻳﺎ اﺳـﺖ.ﺷـﺎﻩ ﺧﺸـﻤﮕﻴﻦ ‫ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ، ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ي ﺧﺪا ﺗﻬﻤﺖ ﻣﻲ زﻧﺪ، او را ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و ﭘﻮﺳﺘﺶ را ﺑﻜﻨﻴﺪ.ﺗـﺎ ﻣـﺎﻣﻮرﻳﻦ ﺑـﻪ ﺣﺴـﻦ کچل ﺣﻤﻠـﻪکردند ، در ﺷﻴﭙﻮرش دﻣﻴﺪ و ﻓﻮج ﺳﺮﺑﺎزها از ﺷﻴﭙﻮر ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪﻧﺪ و ﺳﺮﺑﺎزان ﺷﺎﻩ را ﻗﺘﻞ ﻋﺎم کردﻧﺪ. ﺷﺎﻩ که ﭼﻨﻴﻦ دﻳﺪ از دﺧﺘﺮش کمک ﺧﻮاﺳﺖ.دﺧﺘﺮ ‫ﺷﺎﻩ ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﻦ، ﻋﺰﻳﺮم، همسر ﺁﻳﻨﺪﻩ ام، ﺑﺒﺨﺶ، ﻣﻦ اﺷﺘﺒﺎﻩکردم . ﻗﻮل ﻣﻲ دهم ﺑﺎ ﺗﻮ ازدواج کنم .‫ﺣﺴﻦ ﺷﻴﭙﻮر را در ﺟﻴﺐ ﮔﺬاﺷﺖ.

 

او را ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻗﺮار ﺷﺪ ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ دﺧﺘﺮ ﭘﺎﺷﺎﻩ را ﺑﻪ ﻋﻘﺪ او در ﺑﻴﺎروﻧـﺪ. ﺣﺴـﻦ ﺑـﺎ ﺧﻮﺷـﺤﺎﻟﻲ در ‫ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺧﻮاﺑﻴﺪ ﺷﻴﭙﻮر را زﻳﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ. ﻧﻴﻤﻪ هاي ﺷﺐ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﭘﺎورﭼﻴﻦ ﭘﺎورﭼﻴﻦ داﺧﻞ اﺗﺎق ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺁراﻣﻲ ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺧـﺎرج ‫ﺷﺪ و ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ اﺗﺎق ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﻴﻦ ﺷﻴﭙﻮر ﭘﻴﺶ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺗﻮ همان ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻲ ﻋﺮﺿﻪ هستی که اﮔـﺮ ﺷـﻴﭙﻮر را از ‫ﺗﻮ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ هیچ کاری از دﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. دﻳﺸﺐ که ﺧﻮاب ﺑﻮدي ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺣﺎﻻ زود ﺗﺎ ﭘﺪرم ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪﻩ و ﭘﻮﺳـﺖ ﺳـﺮت را ﻧﻜﻨـﺪﻩ از اﻳـﻦ ‫ﺷﻬﺮ ﺑﺮو و دﻳﮕﺮ اﻳﻦ ﻃﺮف ﭘﻴﺪاﻳﺖ ﻧﺸﻮد. ﺣﺴﻦ ﻏﻤﮕﻴﻦ و ﺳﺮﮔﺮدان دوﺑﺎرﻩ راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ، هنوز ﭼﻨﺪ ﻗـﺪﻣﻲ ﻧﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد که کوﺗﻮﻟـﻪ ﭘﻴـﺪا ﺷـﺪ و ‫ﮔﻔﺖ : ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺑﺎز ﺧﺮاﺑﻜﺎري کردی .ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧـﺪاﺧﺖ. ﮔﻔـﺖ:ﺣﺴـﻦ ﺁﺧـﺮﻳﻦ ﺑﺎراﺳـﺖ که ﺷـﺎﻧﺲ ﺧـﻮدت را ﻣـﻲ ‫ﺑﻴﻨﻲ. اﮔﺮ اﻳﻦ دﻓﻌﻪ ﻓﺮﻳﺐ ﺑﺨﻮري دﻳﮕﺮ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﺖﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ و ﺗﻮ همان ﺁدم اﺑﻠﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻲ.

 

‫ﻣﻦ دو ﺗﺎ ﺳﻴﺐ ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم  ﺑﺎﻳﺪ هرﻃﻮر ﻣﻲ داﻧﻲ ﻳﻜﻲ ازﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺨﻮارﻧﻲ و ﻳﻜﻲ را ﺑﻪ دﺧﺘﺮش. اﮔﺮ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﯽ روي ﺳﺮ ‫هرکدام ﺷﺎخ ﺑﻠﻨﺪي در ﻣﻲ ﺁﻳﺪ. ﭘﻤﺎدي ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم که اﮔﺮ ﺑﻪﺷﺎخ ها ﺑﺰﻧﻲ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ. ﺗﺎ کوﺗﻮﻟﻪ ﺳﻴﺐ و ﭘﻤﺎد را دﺳﺖ ﺣﺴﻦ داد ﻏﻴﺐ ‫ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺣﺴﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاد از او ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺳﻴﺐ ها را ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺨﻮارﻧﺪ. ﺣﺴﻦ در راﻩ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد. ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ از ﻳﻜﻲ از ‫ﺧﺪﻣﺘﻜﺎران که ﺑﺎ او ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و از کلکی که ﺑﻪ او زدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﺨﺖ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد کمک ﺑﺨﻮاهد . ﻧﺰدﻳﻚ ﻗﺼﺮ در ﺟﺎﻳﻲ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ. ﺗﺎ ﻳﻚ ﺷﺐﺁن ‫ﻣﺮد را دﻳﺪ. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد. ﻣﺮد ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮوﻳﻲ ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد . ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺑﻪ ﻣﻦ کمک ﻣﻲ کنی ؟ ﻣﺮد ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻪ کمکی؟ ﺣﺴﻦ ‫ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ دو ﺳﻴﺐ را ﺑﻪ ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ.« ﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺳﻴﺐ هاي ﻗﺸﻨﮕﻲ! اﻳﻦ ها ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟ ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪا ‫ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺳﻴﺐ هاي دﻧﻴﺎ هستند .

 

‫اﮔﺮ ﺑﺎز هم  از اﻳﻦﺳﻴﺐ ها ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ دادﻩ ام. ﺷﺎﻳﺪ دﻟﺸﺎن ﺑﻪ رﺣﻢ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هستم . ﺑﺎ اﻳﻦ همه  ﺳﺘﻤﻲ که ﺑـﻪ ﻣـﻦ ‫کرده ، ﻧﻤﻲ ﺧﻮاهم ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻣﻮ از ﺳﺮش کم ﻣﻲ ﺷﻮد. ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻗﺒﻮل کرد . ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺳﻴﺐ ها را ﺧﻮردﻧﺪ. روز ﺑﻌﺪ دو ﺷﺎخ ﺑﻠﻨـﺪ از ﺳﺮﺷـﺎن ‫ﺧﺎرج ﺷﺪ که ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺷﺎخ ها ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کردﻧﺪ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﻗﺎدر ﻧﺒﻮدﻧﺪ از هیچ دري ﺧﺎرج ﻳﺎ داﺧﻞ ﺷـﻮﻧﺪ و ‫ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دل درد ﺷﺪﻳﺪي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. هر ﭼﻪ ﺷﺎخ ها را ارﻩ ﻣﻲ کردﻧﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻓﻬﻤﻴﺪ که اﻳـﻦ ﺑﺎﻳـﺪ کار ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ و ﺣﺴﻦ را ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁورد. ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎرﻩ اي ﺑﺮاي ﺷﺎخ ها دارم ﺑﻪ ﺷﺮط اﻳﻦ که اول ﺧﻄﺒﻪ ي ﻋﻘﺪ ﻣﻦ و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺟﺎري ‫ﺷﻮد، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺷﺎخ ها را ﭼﺎرﻩ ﻣﻲ کنم . ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻗﺒﻮل کرد و دﺧﺘﺮش ﮔﻔﺖ:به ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦ که ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺑﺎ ﻋﺮﺿﻪ اي، ازﺗﻮ ﺧﻮﺷﻢ ﺁﻣـﺪ. و ﻗـﻮل داد ‫که زن ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﺮاي ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ. در ﺣﺎﻟﻲ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش از دل درد ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪﻧﺪ و ﺣﺴﻦ ﻗﻬﻘـﻪ ﻣـﻲ زد، ﺧﻄﺒـﻪ ي ﻋﻘـﺪ ﺟـﺎري ﺷـﺪ. ‫ﺣﺴﻦ ﭘﻤﺎدي را که همراﻩ داﺷﺖ، ﺑﻪ ﺷﺎخ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺷﺎخ ها ﺑﻼ ﻓﺎﺻﻠﻪ از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻮي دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دوﻳﺪﻧﺪ.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)