محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

حسني ما يك بره داشت

حسنی ما یه بره داشت بره شو خیلی دوست میداشت بره ی چاق و توپولی ، زبر و زرنگ و توقولی دس کوچولو ، پا کوچولو ، پشم تنش کرک هلو خودش سفید ، سمش سیاه ، سرو کاکلش رنگ حنا بچه های این ور ده ، اون ور ده ، پایین ده ، بالای ده همگی باهاش دوس بودن صبح که میشد از خونه در می اومدن دور و برش جمع می شدن ، پشماشو شونه می زدن به گردنش النگ دولنگ ، گل و گیله های رنگارنگ حسنی ما سینه اش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد به بچه ها تایه روز بهار باباش اومد تو بیشه زار داد زد : اهای حسن بیا کجایی بابا ؟ بره تو بیار ، خودتم بیا قیچی تیز پشم سفید بره رو گرفت ، پشماشو چید بره ی چاق و توپولی ، زبرو زرنگ و توقولی شدجوجه ی پر کنده همگی زدن به خند...
17 اسفند 1390

گل همه رنگش خوبه

من خودم از این شعر خیلی خاطره دارم چون یکی از شعرهایی که توی بچگی حفظ کرده بودم گل همه رنگش خوبه بچه زرنگش خوبه تو کتابا نوشته تنبلی کاره زشته تنبل همیشه خوابه جاش توی رختخوابه پاشوپاشو صداش کن از رخت خواب جداش کن بشور دستو رویش شانه بزن به مویش ...
17 اسفند 1390

آرزوی من

  آرزوي من   رفتم به باغ گلها پروانه ای را دیدم دنبال اون پروانه تا ته باغ دویدم دیدم نشست رو گلها اونها را خوب نگا کرد یه غنچه از خواب پرید آروم  چشاشو وا کرد پروانه ی بازیگوش به روی غنچه خندید با شادی و محبت صورت او را بوسید من که دیدم پروانه رو برگِ گل می شینه خنده ی غنچه ها را رو  شاخه ها می بینه آرزو کردم: ایکاش منم پروانه بودم به سوی باغ و بستان همش روانه بودم ...
17 اسفند 1390

اطو

دویدم و دویدم به یک اطو رسیدم   گفتم چه دم درازی میای با من تو بازی اطو دمش را تاب داد با دست به من جواب داد خطر داره بازی با من نشو تو هم بازی من تنم همیشه داغه یه چشم دارم چراغه پیف می کنم پاف می کنم پیرهنتو صاف می کنم اگه به من یه روزی دست بزنی می سوزی ...
17 اسفند 1390

اتل متل يك مورچه

اتل متل يك مورچه اتل متل یه مورچه             قدم می زد تو کوچه          اومد یه کفش ولگرد                پای اونو لگد کرد  مورچه پا شکسته          راه نمی ره نشسته            با برگی پاشو بسته                نمی تونه کار کنه دونه هارو بار کنه        &nbs...
17 اسفند 1390

حسنی به مکتب نمی رفت وقتی میرفت جمعه می رفت

  توی دهی اون دور دورا یه جای خوب و با صفا یه پسری بود اسمش حسن بازی میکرد تو دشت و دمن همش ولو تو کوچه ها بازی میکرد با بچه ها صبح می خوابید تا 10 صبح چه بچه ای آه و آه و آه تنبلی میکرد نمیرفت حموم همه کارش بد و ناتموم توی خونه یا کنار آب از صبح تا شب بخور و بخواب با بچه ها دعوا میکرد سروصدا به پا میکرد حسنی به مکتب نمی رفت                وقتی میرفت جمعه می رفت   توی دهی اون دور دورا یه جای خوب و با صفا یه پسری بود اسمش حسن بازی میکرد تو دشت و دمن ...
17 اسفند 1390

موبایل

تلفن همراه   بيشتر آد مها              شور و حالی دارند   در کنار خودشان           يک موبايلی دارند     کوچک و پر شور و          از همه آگاه است   طفلکی دوست من        تلفن همراه است     می برم او را من             بی صدا ، پنهانی   هر کجا هستم من          توی هر مهما نی   ...
17 اسفند 1390

پچ پچ

                             پچ پچ                                  موشه توی گوش سگه                        خیلی زیاد حرف میزنه                     &nb...
17 اسفند 1390

لی لی لی لی های های

لی‌لی، لی‌لی، های های گریه کنیم! وای وای! گریه چرا؟   چون که رفیق ناز ما مریض است. دوست تمام بچه‌ها مریض است.   دست و بالش شکسته شاخه‌ی سبز پارسالش شکسته   گریه کنیم، مریض شده، وای وای درخت نازنینی بود، های های   با باد که هم‌بازی می‌شد خواننده‌ی نازی می‌شد   سایه‌ای داشت، صفایی داشت دور و برش چه جایی داشت   آهای درخت مهربان نرو، تو شهر ما بمان   باران می‌آد آب می‌خوری باد که بیاد تاب می‌خوری              &nbs...
16 اسفند 1390