محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

حسنی به مکتب نمی رفت وقتی میرفت جمعه می رفت

1390/12/17 8:43
نویسنده : مامان مریم
47,608 بازدید
اشتراک گذاری

 

توی دهی اون دور دورا

یه جای خوب و با صفا

یه پسری بود اسمش حسن

بازی میکرد تو دشت و دمن

همش ولو تو کوچه ها

بازی میکرد با بچه ها

صبح می خوابید تا 10 صبح

چه بچه ای آه و آه و آه

تنبلی میکرد نمیرفت حموم

همه کارش بد و ناتموم

توی خونه یا کنار آب

از صبح تا شب بخور و بخواب

با بچه ها دعوا میکرد

سروصدا به پا میکرد

حسنی به مکتب نمی رفت                وقتی میرفت جمعه می رفت

 

توی دهی اون دور دورا

یه جای خوب و با صفا

یه پسری بود اسمش حسن

بازی میکرد تو دشت و دمن

همش ولو تو کوچه ها

بازی میکرد با بچه ها

صبح می خوابید تا 10 صبح

چه بچه ای آه و آه و آه

تنبلی میکرد نمیرفت حموم

همه کارش بد و ناتموم

توی خونه یا کنار آب

از صبح تا شب بخور و بخواب

با بچه ها دعوا میکرد

سروصدا به پا میکرد

ننه اش میگفت:حسنی بیا

جان ننه،بشین همین جا

مشقاتو بنویس،درساتو بخون

اینقدر تو کوچه ها نمون

صبح زود پاشو برو به مکتب

بازی نکن از صبح تا شب

یه نگاه بکنی به بچه ها

دائم نمی رن تو کوچه ها

چه آرومو سر به زیرن

بدون دعوا به مکتب میرن

اما حسن گوش نمی کرد

بازی رو فراموش نمی کرد

یه روز ننه اش دعوا کرد باهاش

دیگه غذا نمیپخت براش

قهر کردن باهاش همه بچه ها

دیگه تنها ماند تو کوچه ها

حسنی دیگه شد تک وتنها

نه هم صحبتی نه یه آشنا

همه اونها قهر کردن ولش

برای دوستهاش لک زده دلش

فکری اومد توی سرش

دوید و رفت پیش مادرش

از توی خونه یه حوله

یه بقچه روی دوشش

یه لیف و صابون گرفت به دست

رفت میون حموم نشست

تمیز شد و تپل مپل

حسنی نگو یه دسته گل

اومد خونه شب زود خوابید

شب خواب دوستاش و می دید

کله صبح گیوه پوشید

ننه حسن یهو اونو دید

گفت حسنی میری کجا

اول صبح بی سر و صدا

گفت میرم به مکتب پیش بچه ها

درس بخونم نباشم تنها

تا مادرش این حرفو شنید

خنده اش گرفت قاه و قاه خندید

حسنی می گفت ننه چی شده

به مکتب میرم کارم بده؟

آخه عزیزم تعطیل امروز

باید به مکتب میرفتی دیروز

بدون هر کاری موقعی داره

آدم بی نظم سست و بی کاره

هم میری مکتب هم میری بازی

دیگه هم با من نکن لجبازی

با نظم وترتیب بمون همیشه

همه کارها روبراه میشه

ننه حسن قاه و قاه خندید

خنده اش گرفت چون که می دید

حسنی به مکتب نمرفت

وقتی میرفت جمعه می رفت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نایسل
17 اسفند 90 0:59
قشنگگ بود مامان جون
نایسل
17 اسفند 90 0:59