محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

حلزون

آی حلزون شاخكی! كجا می ری یواشكی؟ جلو میری یواش و ریزه،ریزه پوست تنت چه نرم و خیس و لیزه خالهای دونه دونه،دونه داری به روی پشت روی خود یه لونه داری ساكتی و خجالتی و تنها بمون توی باغچه خونه ما. ...
5 ارديبهشت 1391

مادر بزرگ

  مادربزرگ وقتی اومد خسته بود چار قدش و  دور سرش بسته بود   صدای كفشش كه اومددویدم دور گُلای دامنش پریدم   بوسه زدم روی لُپاش تموم شدن خستگی هاش ...
4 ارديبهشت 1391

مامان جونم معلمه

مامان جونم، معلّمه دوسش دارم یه عالمه صبح ها می ره به مدرسه به بچّه ها خوب می رسه قصّه و شعر، خوب بلده هر کی بخواد یادش می ده می رم کنارش می مونم دلم می خواد شعر بخونم ...
3 ارديبهشت 1391

امروز میخوام زنبور بشم

کلّه کدو یِه نون خرید دلش می خواست کَمی عَسل یِه فکری کرد ، رفت و رسید به گُل فروشیِ محل گفت به آقای گُل فروش : « گُل ها رو از کجا چیدی ؟ یِه عالمه گُل داری تو یِه دسته شو به من می دی ؟       امروز می خوام زنبور عسل بِشَم از گُل عسل در بیارم بعد بخورم با این نونم چی کار کنم پول ندارم » آقای گُل فروش به اون خندید و گفت :«شوخی بَسه هرچی عسل توگُل ها بود دادم به آقا مگسِه ! »   ...
30 فروردين 1391

باباي خوبم

بابای خوب و پیرم دستش را من می‌گیرم چه خوب و مهربان است چه قدر خوش‌‌زبان است آن ریش مثل برفش بامزه کرده حرفش چین و چروک رویش رنگ سفید مویش بابا را کرده زیبا اندازه‌ی یک دنیا شب‌ها که آید خانه با گفتن افسانه در چشم ما کند خواب تا صبح پیش از آفتاب به احترام بابا با هم می‌کشیم هورا ...
30 فروردين 1391

جمع و تفریق

بزغاله ی زنگوله پا جرینگ جرینگ صدا کرد یواشکی از لای در نگاه به قدقدا کرد چند تا دونه تخم طلا کنار قدقدا دید شمردشون یکی یکی به عدد چهار رسید چند تایی هم جوجه حنا کنار قدقدا بودن یک و دو و سه، چهار و پنج رو همدیگه هشت تا بودن زنگوله پا نقشه ای کشید تا خونه شون دوید و پرید واسه ی اونا تو دفترش دو جمع و دو منها کشید ...
29 فروردين 1391

لالایی

لالالالا، گلم بودی. عزیز و مونسم بودی. برو لولوی صحرایی. از این بچه م چه می خوایی؟ لالالالا گل نسرین بیرون رفتین، درو بستین منو بردین به هندستون شوهر دادین به کردستون. بیارین تشت و آفتابه بشورین روی شهزاده. که شهزاده خدا داده لالالالا، گل چایی لولو! از من چه می خوایی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره. ...
29 فروردين 1391

پرستار

  دیشب شب بدی بود بسیار بدتر از بد زیرا که تب به جانم یک تیر آتشین زد می سوخت مثل کوره تا صبح پیکر من دستی نبود اما از لطف بر سر من تب بود و درد هم بود مادر نبود اما تا با محبّت خود تسکین دهد دلم را اما نه ، یک نفر بود در آن سیاهی شب وقتی که او می آمد می رفت از تنم تب از کوشش پرستار شب شد چو روز روشن امروز خوب خوبم تب رفته از تن من ...
28 فروردين 1391

ما گلهای خندانیم

ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم خاک ایران زمین را بهتر زجان می دانیم آباد باشی ای ایران آزاد باشی ای ایران از ما فرزندان خود دلشاد باشی ای ایران ما باید دانا باشیم هوشیاروبینا باشیم از بهر حفظ ایران باید توانا باشیم آباد باشی ای ایران آزاد باشی ای ایران از ما فرزندان خود دلشاد باشی ای ایران ...
28 فروردين 1391