محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

آسمان،آب،زمین

  آسمان ، آب ، زمين كي به اين خورشيد مي گويد نخواب ؟ آفتابت را بتاب ! كي زده فواره ي رنگين توي حوض آسمان ؟ از كجا آورده دريا آب را ؟ شب گل مهتاب را ؟ كي به آهو ياد داده سبزه را ؟ شبدر خوشمزه را ! كي لباس شاپرك را دوخته ؟ گل به او آموخته ! كي به دل ها مهرباني داده است ؟ شادماني داده است ! او خداي مهربان و خوب ماست هر چه هست از اين خداست ! ...
3 خرداد 1391

جوراب

جوراب يك چيز تازه فهميده ام من كاري ندارد جوراب شستن من شستم آن را امروز با دست چون مادر من كارش زياد است جورابم الان روي طناب است هم پاك و زيبا هم خيس آب است خورشيد خانم تابيده بر آن پس مي شود خشك جورابم الان ...
3 خرداد 1391

شیر

  گاو میگه آی بچه ها منم که میدم شیر به شما خوب میدونین که من کیم اینهمه خوشحال از چی ام دو شاخ تیز به سر دارم یک تن پر هنر دارم علف می خورم شیر میشه ماست و کره پنیر میشه هر کی میخواد قوی بشه شیر بخوره روزی یه شیشه ...
30 ارديبهشت 1391

سیب

خانه کرده است کرم ناقلا درمیان سیب روی شاخه ها زشت وزخمی است   قلب سیب زرد می کشد هنوز روی شاخه درد قلب اوشده رنگ غصه ها من برای سیب می کنم دعا با دعای من کرم ناقلا ترک میکند قلب سیب را!       ...
28 ارديبهشت 1391

جای نک پرنده

کلّه کدو تو پارکی درختی رو می بینه به زیرِ سایه ی اون رو نیمکتی می شینه می بینه رو درخته کسی چیزی نوشته کلّه کدو می دونه که این یِه کارِ زشته می پرُسه از درخته پوستِ تو رو کی کَنده ؟ این نمی تونه باشه جای نوکِ پرنده ! هرکی نوشته این رو چه بی ادب چه لوسه ! کلّه کدو درخت رو ناز می کنه می بوسه !   ...
28 ارديبهشت 1391

فرشته

اتل متل یه سایه روسرم بود   دستای گرم و خوب مادرم بود   تا صبح نشست بالا سرم دعا کرد   دلش شکسته بود خدا خدا کرد   فرشته ها از اون بالا رسیدن   اشکای گرم مادرم را چیدن   تب از تنم یواش یواش جدا شد لبم یه غنچه بود به خنده وا شد ...
28 ارديبهشت 1391

عروسک

        عروسک خوشگل و نازم توئی       با چشمون آبی و لپ گلی       وقتی که نازت میکنم  می خندی       موقع خواب چشمونتو می بندی       رختخواب سفید و توری داری       تا که برات قصه نگم بیداری       منم برات موقع خواب همیشه     قصه می گم قصه گرگ و میشه ...
28 ارديبهشت 1391

کبوتر ناز من

  کبوتر ناز من تنها نشسته دلم براش ميسوزه بالش شکسته به من نگاه ميکنه غمگين و خسته مامان جون مهربون بالشو بسته کبوتر ناز من خوب ميشي فردا دوباره پر مي کشي تو آسمونها ...
28 ارديبهشت 1391

شعر بامزه مورچه توانا

  می رود به هر جایی دانه در دهان دارد مثل نقطه ای ریز است زنده است و جان دارد   در وجود خود دارد زور و قدرتی بسیار او نمی شود خسته از دویدن و از کار   تا که گندمی یابد از زمین حاصلخیز با دهان کند آن را مثل تکه های ریز   از وسط کند تقسیم پیش چشم این مردم تا نروید از انبار یک جوانه گندم   داده حق به این حیوان علم و فهم و دانایی کم خوراکی و قدرت این همه توانایی   توی شعر فردوسی خوانده ام، میازاری مور ناتوانی را مثل او تو جان داری   ...
26 ارديبهشت 1391