محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

فصل خزان

  وقتی میاد فصل خزان              ابرا میان تو آسمان بارون می باره بارون می باره وقتی که بارون می باره            هر کی پا بیرون می ذاره یه چتر داره یه چتر داره وقتی که بارون بند می یاد               ابرا می شن سوار باد میرن دوباره میرن دوباره خورشید خانوم پیدا می شه            لباش...
6 آبان 1391

من يار مهربانم

من یار مهربانم   دانا و خوش زبانم   گویم سخن فراوان با آن که بی زبانم پندت دهم فراوان من یار پند دانم من دوستی هنرمند با سود و بی زیانم از من مباش غافل من یار پند دانم   شاعر :عباس یمینی شریف   ...
2 آبان 1391

داستان برادر كوچولو

یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته  بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.» اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.» مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: «تو صبرداشته باش و حوصله کن.مامانت فردا  با یه نی نی کوچولوی ناز و مامانی به خونه برمی گرده.اون وقت تو می تونی نی نی رو بغل کنی و براش شعر بخونی.»   ...
2 آبان 1391

پرنده كوكي

  پرنده یک لانه میان ساعت داشت پرنده کوکی بود به خواندن عادت داشت پرنده تنها بود و روز و شب می خواند و از زمان هرروز کمی عقب می ماند « دوبال می خواهم یک آسمان ، یک جفت چه قدر تنهایم ! » پرنده با خود گفت کو کو ، کو . . . ساعت را بلند می گویم ولی چه تکراری است کو کو ، کو کو ، کویم نسیم می آید دم سحرگاه است زمانِ این کوکم چه قدر کوتاه است پرنده بالی زد درآسمان گم شد پرید از ساعت تهِ زمان گم شد   ...
26 مهر 1391

قصه گربه و روباه

  گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .   در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه ...
26 مهر 1391

دست و دانه

دانه ای که تنها بود توی خاک ها خوابید توی خواب شیرینش خواب میوه را می دید خاک ، کار خود را کرد حال دانه را پرسید مثل مادری با مهر چشم دانه را بوسید آب ، کار خود را کرد سوی خاک ها پیچید روی خاک خشکیده مهر ودوستی پاشید دانه ، کار خود را کرد آب و خاک را نوشید جان گرفت و کوشش کرد بوته ای شد و خندید آفتاب پیدا شد آفتاب هم تابید آفتاب ، بَر بوته جان تازه ای بخشید بوته ، کار خود را کرد برگهای نو زایید قد کشید و بالا رفت روبه خانل خورشید برگ ، کار خود را کرد سفرۀ قشنگی چید گل به خانه دعوت کرد در کنار گل رقصید گل کنار این سفره خوب خورد و خوش خوابید باد ، سفرۀ گل را با نوازشش برچید ...
18 مهر 1391

داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

  یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود.  سالیان سال پیش، مرد دوره‌گرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی می‌کرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود که مرد دوره‌گرد دچار بیماری مهلکی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفه‌ی بزرگ کردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همه‌ی سختی‌ها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد. تا روزی رسید که برای آنها از تمام مال دنیا کیسه‌ای با سیصد سکه‌ی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن کیسه را که برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سکه از آن بیرون آورد و پسرش...
18 مهر 1391