محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

حسنی تو خواب راه میرفت

اتل متل حسنی تو خواب راه می رفت داشت دوباره به خونه ماه می رفت پیاده بود او ؟ نه بابا سواره سوار چی ؟  قایق ابر پاره تند و سریع به خونه ماه رسید ستاره شد صورت ماه رو بوسید حسنی حالا تو باغ آسمونه دلش می خواد کنار ماه بمونه   ...
4 ارديبهشت 1392

پیرزنی که توبه کرد

  پیرزنی که توبه کرد.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی     روزی روزگاری در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد که هیچ شباهتی به جادوگرها نداشت. نه دماغش دراز بود و نه کلاه و جارو و چوب دستی جادوگری داشت. صورتش گرد و سفید و با مزه و دماغش کوفته ای بود و خیلی مهربان به نظر می رسید. برای همین هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد که او جادوگر باشد. شاید بپرسید برای چی اول قصه گفتم که در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد، اما حالا می گویم که هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد یا خبر نداشت که ممکن است او جادوگر باشد! راستش را بخواهید، من فکر می کنم که جادوگری همیشه با خواندن یک ورد و فوت کردن به یک چیز و تغییر شکل دادن آن نیست....
20 فروردين 1392

بازم آمد بهار

  بازم اومد بهار شاد و خندون با سوسن و با سنبل و با ریحون باز عمو نوروز برامون آورده سبزه وگل به جای برف و بارون چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره رو شاخه ها شبنم دونه دونه از شادی و صفا دارن نشونه ببین چقدر دیدنی و قشنگه لکه ی ابری که تو آسمونه چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره ...
4 فروردين 1392

منم پیشی

منم پیشی میو میو موش کوچولو بیا جلو! چه دندونای ریز داری گوش بلند و تیز داری آهای آهای، خبر خبر من اومدم خطر خطر اگه بخوای که در بری از اینجا بی خبر بری من خودمو خواب میزنم یهو تو رو قاپ می زنم! یه لقمه چپم میشی! میو میو منم پیشی ...
5 اسفند 1391

باران دانه دانه

    باران دانه دانه در ناودان خانه می خواند این ترانه از قطره های باران شد تازه سبزه زاران پر گشت جویباران از ناودان خانه بشنو تو این ترانه باران دانه دانه ریزد به شاخساران ...
11 بهمن 1391

بندرخت عنکبوت

  آن طرف،درخت سیب این طرف،درخت توت وصل کرده هردورا بند رخت عنکبوت رخت شسته عنکبوت میزندنفس نفس پهن کرده روی بند چندتا پرمگس نوک می زندکلاغ روی شاخه های توت بازپاره می شود بندرخت عنکبوت   ...
11 بهمن 1391

قصه خانم غول و آقا غول

      خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.» خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گی...
19 دی 1391