محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اولیـــن روز دبستــــان

روز جهانی کودک بر تمام کودکان جهان مبارک اولین روز دبستان بازگرد کودکیها شاد و خندان بازگرد بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیبا ترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد چاپلوس کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبرا می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از ح...
17 مهر 1391

نی نی تنبل

  نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .   نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت...
17 مهر 1391

چراغ راهنمایی

چراغ راهنمايي ام كنار اين خيابانم پاي خيابان شما سالهاي سال مهمانم چشمهاي من سبز و زرد و قرمز چشمهاي من پر از صداي هاي و هو صداي بوق و ترمز وقتي كه قرمزم به تو ميگويم ايست كه حالا نوبتت نيست سبز كه ميشم به رنگ سبز برگها حالا ميگويم بفرما موقع ايست ماشينهاست يواش برو يواش بيا ...
12 مهر 1391

ﺣﺴﻦ ﻛﭽﻞ و ﻛﻮﺗﻮﻟﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎن

    ‫روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ‫ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ ‫دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:" ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ‫ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ‫ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ...
11 مهر 1391

پيشي پيشي ملوسم

پيشي پيشي مامانم بخواب توي دامانم چه گرمي و چه نرمي همچو حريرنرمي پيشي پيشي ملوسم مي خوام تر ببوسم چه لوسي چه لوسي مي خواي مرا ببوسي پيشي پيشي قشنگم چرا ميزني ني بچنگم چه نازي و چه نازي ناخن ميكشي ببازي پيشي حيا نداري بدي وفا نداري آخر ناخنم كشيدي پيراهنم دريدي ...
9 مهر 1391

دکتر کبریت فروش

شب سال نو بود و برف می بارید. دخترک کبریت فروش در خیابان های سرد می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت دارم، کبریت، خواهش می کنم بخرید، اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. دخترک به طرف زنی دوید و گفت خواهش می کنم از من کبریت بخرید. - لازم ندارم دخترجان. دخترک از سرما می لرزید و با خود حرف می زد: چقدر سرد است. باید به خانه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتواند کبریت ها را بفروشد. اما هیچ کس کبریت نمی خرید. دخترک می خواست از وسط خیابان بگذ...
9 مهر 1391

دانه خوش شانس

  سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.   ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد   و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.  دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.   دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.  صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.   روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد ت...
9 مهر 1391