حسنی نگو یه دسته گل
این قصه مورد علاقه پسرم که هر وقت گریه می کنه تا براش می خوانیم شروع به خندیدن می کنه: حسنی نگو یه دسته گل !!! توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود٬ حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موی بلند٬ روی سیاه٬ ناخن دراز٬ واه واه واه!!! نه فلفلی٬ نه قلقلی٬ نه مرغ زرد کاکلی٬ هیچ کس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه باباش می گفت: حسنی میای بریم حموم؟ نه نمیام! نه نمیا...
نویسنده :
مامان مریم
12:44