محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

پیرزنی که توبه کرد

1392/1/20 14:16
نویسنده : مامان مریم
719 بازدید
اشتراک گذاری

 

پیرزنی که توبه کرد.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

 

 

روزی روزگاری در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد که هیچ شباهتی به جادوگرها نداشت. نه دماغش دراز بود و نه کلاه و جارو و چوب دستی جادوگری داشت. صورتش گرد و سفید و با مزه و دماغش کوفته ای بود و خیلی مهربان به نظر می رسید. برای همین هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد که او جادوگر باشد. شاید بپرسید برای چی اول قصه گفتم که در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد، اما حالا می گویم که هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد یا خبر نداشت که ممکن است او جادوگر باشد! راستش را بخواهید، من فکر می کنم که جادوگری همیشه با خواندن یک ورد و فوت کردن به یک چیز و تغییر شکل دادن آن نیست. مثلاً جادوگرها وردی می خوانند مثل اجّی مجّی لاترجّی و به یک در بسته فوت می کنند و آن در فوراً باز می شود. اما پیرزن قصه ی ما هیچ کدام از این کارها را نمی کرد.او زن مومنی به  نظر می رسید.همیشه تسبیح به دست می گرفت و نماز هم می خواند.هرکس او را می دید با خودش می گفت حتماً خیلی مومن و باخداست.

 

 

 

 او هیچ کار بدی نمی کرد، فقط پیش هر کسی می نشست، از دیگران بدگویی می کرد. می رفت پیش خاله  زینب و به او می گفت: الهی فدات بشم خاله زینب جون، نمی دونی این سکینه خانم چه زن بدجنسیه. به تو حسودی می کنه. به من گفت که زینب یک زن بی عرضه و دست و پا چلفتیه که عرضه نداره دماغ خودش را هم پاک کنه.

 

آن وقت خاله زینب ناراحت می شد و می گفت الان می رم سراغ سکینه خانم ببینم چرا این حرفها را زده، مگر من چکارش کردم. اما پیرزن فوری قسمش می داد که:« نه ترابخدا، یه وقت نری بهش بگی ها! قسمم داده که بهت نگم، اما دلم نیومد نگم، گفتم که بدونی و بدخواهات را بشناسی.» بعد هم خاله زینب را می گذاشت و می رفت سراغ سکینه خانم و بهش می گفت: سکینه خانم جون نمی دونی این خاله زینب چقدر به توحسودی می کنه! چشم دیدن تو را نداره. سکینه خانم با تعجب می پرسید آخه چرا مگه من چکار کردم؟ پیرزن جواب می داد: هیچی حسودی صورت قشنگ و موهای بلندت را می کنه. می گه سکینه خانم را توی حمام دیدم که نشسته بود و زیور خانم موهاش را شونه می زد می گفت: واه واه واه! چه موهای زشت و کم پشتی داره، اما همه اش داره شونه شون می کنه می گفت: اینکه قدیم ها می گفتن: هفت نفر آینه بدست سکینه کچل سرشو می بست، وصف الحال توئه. خلاصه چشم نداره تو را ببینه. سکینه خانم عصبانی می شد و می خواست با زینب دعوا کند، اما پیرزن قسمش می داد که نکنه این کار را بکنی چون زینب قسمم داده که به تو نگم، اما من دلم نیومد نگم، گفتم که بدونی و بدخواهات را بشناسی. بعد هم می رفت سراغ دو تا زن دیگر و آنها را هم نسبت به هم بدبین می کرد. تمام کسانی که با پیرزن آشنایی داشتند با هم بد بودند و از همدیگه می ترسیدند و فکر می کردند هیچ کس آنها را دوست ندارد و حسودیشان را می کند. یک روز شیطان که همیشه پیرزن را در حال بدگویی  می دید و از او خیلی خوشش می آمد،صدایش زد و گفت:« پیرزن من شیطانم. آدم ها را گول می زنم و وسوسه می کنم، از تو خیلی خوشم آمد و دنبال یک همکار می گردم تو حاضری با من همکاری کنی؟»

 

پیرزن فکری  کرد و گفت:«وا!چه حرفا!من با شیطون همکار بشم؟استغفرالله!من زن باخدا و باایمانی هستم،چطوری جرأت می کنی به من این پیشنهاد رو بکنی؟»

 

شیطان قاه قاه خندید و جواب داد:«تو مومنی؟پس چرا غیبت می کنی؟چرا  مردم را نسبت  به هم بدبین می کنی؟تو می دونی چندتا زن از آشناهای تو به خاطر این  رفتارت با هم بدشدن؟تو میدونی چند نفر با هم قهرکردن و دیگه با هم حرف نمی زنن؟»

 

پیرزن کمی فکر کرد و گفت:«مگه من چیکار کردم؟من فقط با  بقیه ی زنها درددل می کنم.مگه چی گفتم که اونا با هم قهر کردن؟»

 

شیطان آینه ای به دست او داد.پیرزن توی آینه نگاه کرد و تمام زنهایی را که به خاطر حرفهای او با هم دعوا کرده یا قهر بودند را دید.خودش را هم دید و حرفهایی را  که به هرکدام زده بود، شنید.اول خیلی خوشحال شد که فهمید حرفهای او باعث خیلی از جداییها و دلخوریها شده اما وقتی دوباره صدای شیطان را شنید که به او می گفت  بیا با من همکاری کن تا تمام آدم ها را فریب بدهیم به فکر فرو رفت.او از بچگی دلش می خواست به بهشت برود اما وقتی نتیجه ی کارهای خودش را  دید فکرکرد نکند خدا از او راضی نباشد و او را به بهشت نفرستد.کمی ترسید و به شیطان گفت:« اگراین کارهایی که می گویی بکنم، می توانم به بهشت بروم؟»

 

شیطان  با  چرب زبانی جواب داد:«بهشت دیگه چیه؟.من به تو پول و ثروت و جوانی میدم تو از زندگیت لذت می بری.همین بهشته.»

 

پیرزن به فکر فرو رفت و دوباره به آینه نگاه کرد.یکی از زنهایی که به خاطر حرفهای او از شوهرش جدا شده بود با گریه او را نفرین می کرد و می گفت اگر حرفهای پیرزن نبود، من به شوهرم بد نمی کردم و از او جدا نمی شدم.بقیه هم ناراحت بودند و به کسیکه باعث قهر و جدایی و دلخوری شده بود،لعنت می فرستادند.پیرزن ترسید.با خودش گفت من همیشه خیال می کردم  اگر نماز بخوانم و تسبیح بگردانم و ذکر بگویم، به بهشت می روم اما با این نفرین هایی که همه به من می کنند، توی جهنم هم راهم نمی دهند.

 

او به شیطان پشت کرد و آینه ی او را به زمین انداخت و فرار کرد و به مسجد رفت.آنجا نشست و خوب فکرکرد و فهمید کارهای زشتی کرده و باید از آن ها توبه کند. چندبار گفت:خدایا دیگه از کسی بد نمیگم و غیبت نمی کنم.اما این کافی نبود.او می دانست که باید به  سراغ کسانی برود که به خاطر حرفهای او دچار مشکل شده بودند.کار سختی بود.پیرزن خجالت می کشید اما باید می رفت تا به شیطان نشان  دهد که نمی خواهد همکار او باشد.شیطان مرتب دور و بر او می چرخید و پیشنهاد همکاری می داد و پیرزن را آشفته و ناراحت می کرد.فردای آن روز پیرزن به  سراغ زنهایی رفت که به آنها دروغ گفته بود و برایشان توضیح داد که گاهی برای تفریح و سرگرمی یا از روی حسادت،به آنها دروغی می گفته و آنها را نسبت  به هم بدبین می کرده است.آنها از دست او خیلی عصبانی می شدند و نمی خواستند او را ببخشند اما پیرزن آن قدر التماس می کرد تا سرانجام رضایت می دادند و از سر تقصیرات او می گذشتند.وقتی آخرین نفر هم او را بخشید، پیرزن احساس کرد بار سنگینی از دوشش برداشته شده است.به خانه اش رفت وخوابید و دیگر از خانه خارج نشد. شیطان هم دست از سر او برداشت و رفت به سراغ  یک نفر دیگر.فردای آن روز،وقتی همسایه اش به سراغش رفت تا حالی از او بپرسد،دید که پیرزن مرده است. او به آشنایان  پیرزن خبرداد تا بیایند و او را دفن کنند.آشنایان و همسایه ها او را به خاک سپردند و برجنازه اش نماز خواندند و گفتند:« چه سعادتی داشت این  پیرزن که قبل از مرگ فهمید گناهکار است و توانست توبه کند  و دست از غیبت و بدگویی بردارد.ما او را می بخشیم تا شاید خدا هم او را ببخشد.»

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)