محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

گنجشک فراموش کار

  یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود . سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. *** گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. *** او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. *** او رفت و رفت تا به یک روستا رسید . خیلی خسته...
18 دی 1392

نون قندی

حاجی لک لک در کجایی در بلندی چی چی خوردی نونِ قندی مال من کو پیشی برده اگه گربه رو بینم… سر دمشو می چینم… مال من کو ...
18 دی 1392

کج های صاف

پسری صبح که از خواب بیدار شد، دوست داشت همه ی چیزهای کج را صاف کند. اولین چیزِ کج، قاب عکس روی دیوار بود. پسر آن را صاف کرد. بعد رفت سراغ کمد که کمی کج بود. قالیچه را هم که کمی کج بود صاف کرد. توی خانه که همه چیز صاف شد، پسر بیرون رفت. کنار پیاده رو، دوچرخه ای کج پارک شده بود. پسر دوچرخه را صاف پارک کرد. رفت و رفت تا رسید به یک رستوران. از پنجره ی رستوران دید که رومیزی ها کج شده اند. رفت و رومیزی ها را صاف کرد. گدایی، کنار خیابان کجکی راه می رفت. راه رفتن او را درست کرد. روزنامه فروشی روزنامه هایش را کج چیده بود. آن ها را صاف کرد. درختی کج شده بود، آن را هم درست کرد. برجِ بلند شهر کج شده بود پسر آن را صاف کرد و خوش حال و خندان ب...
18 دی 1392

لالایی

لالالالا، گلم بودی.   عزیز و مونسم بودی.   برو لولوی صحرایی.   از این بچه م چه می خوایی؟   لالالالا گل نسرین   بیرون رفتین، درو بستین   منو بردین به هندستون   شوهر دادین به کردستون.   بیارین تشت و آفتابه   بشورین روی شهزاده.   که شهزاده خدا داده   لالالالا، گل چایی لولو! از من چه می خوایی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره.   ...
8 دی 1392

دست مادر

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است ...
8 دی 1392

100 دانه یاقوت

صد دانه یاقوت دسته به دسته در پوششی نرم یکجا نشسته هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان قلب سفیدی در سینه آن یاقوتها را پیچیده با هم در پوششی نرم پروردگارم هم ترش و شیرین هم آبدار است سرخ است و زیبا نامش انار است "مصطفا رحماندوست"   ...
8 دی 1392

رنگ روزهای هفته

هفت تا پرنده با هم تو لونه ای نشستند مثل روزهای هفته هر یک به رنگی هستند شنبه به رنگ پائیز همیشه زرد رنگه یکشنبه رنگ سبزه مثل چمن قشنگه دوشنبه نارنجیه رنگ قشنگ خورشید سه شنبه ها بنفشه گل بنفشه خندید چهارشنبه آبی رنگه به رنگ آب دریا پنج شنبه رنگ نیلی چون آسمان شبها جمعه به رنگ قرمز رنگ گلای زیبا شادی کننید بخندید بازی کنید بچه ها ...
8 دی 1392