محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

ماه پیشانی

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست و از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه و اسمش را گذاشت شهربانو. وقتی شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مکتب خانه که پیش ملاباجی درس بخواند. گاهی که بچه ها برای ملاباجی هدیه می آوردند, ملاباجی می دید هدیه شهربانو از بقیه بهتر است. ملاباجی با شهربانو گرم گرفت و بنا کرد از زیر زبانش حرف کشیدن. طولی نکشید فهمید کار و بار پدر شهربانو حسابی رو به راه است و در زندگی کم و کسری ندارد. ملاباجی آن قدر به شهربانو مهربانی کرد و قاپش را دزدید که اگر می گفت ماست سیاه است, شهربانو بی بروبرگرد باور می کرد. یک روز ملاباجی کاسه ای داد دست شهربانو و گفت «این...
8 دی 1392

دندان مروارید و گیس گلابتون

  یکى بود و یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در زمان قدیم یک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز این دخترها مى‌رفتند به گردش و پیش خودشان صحبت مى‌کردند. خواهر بزرگه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک قالیچه براى او درست مى‌کنم که هرچه قشون داره بیاد روى آن بنشیند باز جا باشد. دختر وسطى مى‌گفت: من توى یک پوست تخم‌مرغ یک آشى درست مى‌کنم که تمام اهل این شهر بیان از این غذا بخورند همه سیر بشند. خواهر کوچیکه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک پسر و ىک دختر براى او مى‌زام که دندان‌هاى پسره مروارید باشد و گیس‌هاى او گلابتون باشد. نگو وقتى که اینها این حرف‌ها را مى‌زدند پادشا...
7 دی 1392

تلخ ترین فعل جهان

نوبت من شده بود که معلم پرسید صرف کن رفتن را و شروع کردم من رفتم ...،   رفتی..... ،   رفت .......... ، و سکوتی سرسخت همه جا را پر کرد سردی ِ احساسش فاصله را رو کرد آری رفتی ... رفت و من اکنون تنها مانده ام در اینجا شادی ام غارت شد من شکستم در خود سهم من غربت شد من دچارش بودم بغض یک عادت شد خاطرات سبزش روی قلبم حک شد رفت و در شکوه شب با خدا تنها شد و حضورش در من آسمانی تر شد اشک من جاری شد صرف ِ فعل ِ رفتن بین غم ها گم شد و معلم آرام   اشک را شد همگام نزدیکتر آمد   روی دفترم نوشت: تلخ ترین فعل ج...
7 دی 1392

دریاچطوری درست می شه؟

  یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.   مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .   ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...   داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .   نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور. ...
7 دی 1392

نی نی دایناسور مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.» دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.» چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش ت...
7 دی 1392

چراغ راهنمایی

  دویدم  و دویدم سر چارراه رسیدم سه تا چراغ بدیدم از قرمزش ترسیدم زرده که شد نمایان رفتم لب خیابان چراغ سبز که دیدم از جایی خود پریدم با شادی فراوان رد شدم از خیابان از خط کشی دویدم  به ماشینا خندیدم ...
6 خرداد 1392

چراغ راهنمایی

  چـــــــــــــراغ راهنمایی  هم دوست ماشینــایی هم دوست آدمــــــــایی روی سرت گذاشـــــتی سه تا چـــــــــراغ رنگی چه رنگهای قشنگــــــــی سبـــــــز میگه حرکت کنید سرعـــــــت و بیشتر کنید چهارراه و خلـــــــــوت کنید زرد میـــــــــــــــگه  احتیاط نه اینکه سرعت زیـــــــــاد ممکنه ماشین بیــــــــــــاد قرمز میگه ایســـت ایســت نوبت تو نیســـت نیســــت نمره تو بیســــت بیســــــت   ...
6 خرداد 1392