محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

گنجشک فراموش کار

1392/10/18 11:23
نویسنده : مامان مریم
1,124 بازدید
اشتراک گذاری

 داستان کودکانه

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود .

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،

روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،

گنجشکی زندگی می کرد.

***

گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت

که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.

صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.

اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.

او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.

***

او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید

اما قو نمی دانست.

***

او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .

خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.

تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.

ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.

احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .

از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .

دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »

از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.

گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

***

دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »

گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.

دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،

سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

***

گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .

دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .

دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.

***

و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.

گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و

به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

 

منبع: كودك سيتي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)