محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

لالایی

لالالالا، گلم بودی.   عزیز و مونسم بودی.   برو لولوی صحرایی.   از این بچه م چه می خوایی؟   لالالالا گل نسرین   بیرون رفتین، درو بستین   منو بردین به هندستون   شوهر دادین به کردستون.   بیارین تشت و آفتابه   بشورین روی شهزاده.   که شهزاده خدا داده   لالالالا، گل چایی لولو! از من چه می خوایی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره.   ...
8 دی 1392

دست مادر

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است ...
8 دی 1392

100 دانه یاقوت

صد دانه یاقوت دسته به دسته در پوششی نرم یکجا نشسته هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان قلب سفیدی در سینه آن یاقوتها را پیچیده با هم در پوششی نرم پروردگارم هم ترش و شیرین هم آبدار است سرخ است و زیبا نامش انار است "مصطفا رحماندوست"   ...
8 دی 1392

رنگ روزهای هفته

هفت تا پرنده با هم تو لونه ای نشستند مثل روزهای هفته هر یک به رنگی هستند شنبه به رنگ پائیز همیشه زرد رنگه یکشنبه رنگ سبزه مثل چمن قشنگه دوشنبه نارنجیه رنگ قشنگ خورشید سه شنبه ها بنفشه گل بنفشه خندید چهارشنبه آبی رنگه به رنگ آب دریا پنج شنبه رنگ نیلی چون آسمان شبها جمعه به رنگ قرمز رنگ گلای زیبا شادی کننید بخندید بازی کنید بچه ها ...
8 دی 1392

ماه پیشانی

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست و از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه و اسمش را گذاشت شهربانو. وقتی شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مکتب خانه که پیش ملاباجی درس بخواند. گاهی که بچه ها برای ملاباجی هدیه می آوردند, ملاباجی می دید هدیه شهربانو از بقیه بهتر است. ملاباجی با شهربانو گرم گرفت و بنا کرد از زیر زبانش حرف کشیدن. طولی نکشید فهمید کار و بار پدر شهربانو حسابی رو به راه است و در زندگی کم و کسری ندارد. ملاباجی آن قدر به شهربانو مهربانی کرد و قاپش را دزدید که اگر می گفت ماست سیاه است, شهربانو بی بروبرگرد باور می کرد. یک روز ملاباجی کاسه ای داد دست شهربانو و گفت «این...
8 دی 1392

دندان مروارید و گیس گلابتون

  یکى بود و یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در زمان قدیم یک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز این دخترها مى‌رفتند به گردش و پیش خودشان صحبت مى‌کردند. خواهر بزرگه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک قالیچه براى او درست مى‌کنم که هرچه قشون داره بیاد روى آن بنشیند باز جا باشد. دختر وسطى مى‌گفت: من توى یک پوست تخم‌مرغ یک آشى درست مى‌کنم که تمام اهل این شهر بیان از این غذا بخورند همه سیر بشند. خواهر کوچیکه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک پسر و ىک دختر براى او مى‌زام که دندان‌هاى پسره مروارید باشد و گیس‌هاى او گلابتون باشد. نگو وقتى که اینها این حرف‌ها را مى‌زدند پادشا...
7 دی 1392

تلخ ترین فعل جهان

نوبت من شده بود که معلم پرسید صرف کن رفتن را و شروع کردم من رفتم ...،   رفتی..... ،   رفت .......... ، و سکوتی سرسخت همه جا را پر کرد سردی ِ احساسش فاصله را رو کرد آری رفتی ... رفت و من اکنون تنها مانده ام در اینجا شادی ام غارت شد من شکستم در خود سهم من غربت شد من دچارش بودم بغض یک عادت شد خاطرات سبزش روی قلبم حک شد رفت و در شکوه شب با خدا تنها شد و حضورش در من آسمانی تر شد اشک من جاری شد صرف ِ فعل ِ رفتن بین غم ها گم شد و معلم آرام   اشک را شد همگام نزدیکتر آمد   روی دفترم نوشت: تلخ ترین فعل ج...
7 دی 1392

دریاچطوری درست می شه؟

  یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.   مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .   ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...   داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .   نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور. ...
7 دی 1392

نی نی دایناسور مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.» دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.» چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش ت...
7 دی 1392

چراغ راهنمایی

  دویدم  و دویدم سر چارراه رسیدم سه تا چراغ بدیدم از قرمزش ترسیدم زرده که شد نمایان رفتم لب خیابان چراغ سبز که دیدم از جایی خود پریدم با شادی فراوان رد شدم از خیابان از خط کشی دویدم  به ماشینا خندیدم ...
6 خرداد 1392