محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

کج های صاف

پسری صبح که از خواب بیدار شد، دوست داشت همه ی چیزهای کج را صاف کند. اولین چیزِ کج، قاب عکس روی دیوار بود. پسر آن را صاف کرد. بعد رفت سراغ کمد که کمی کج بود. قالیچه را هم که کمی کج بود صاف کرد. توی خانه که همه چیز صاف شد، پسر بیرون رفت. کنار پیاده رو، دوچرخه ای کج پارک شده بود. پسر دوچرخه را صاف پارک کرد. رفت و رفت تا رسید به یک رستوران. از پنجره ی رستوران دید که رومیزی ها کج شده اند. رفت و رومیزی ها را صاف کرد. گدایی، کنار خیابان کجکی راه می رفت. راه رفتن او را درست کرد. روزنامه فروشی روزنامه هایش را کج چیده بود. آن ها را صاف کرد. درختی کج شده بود، آن را هم درست کرد. برجِ بلند شهر کج شده بود پسر آن را صاف کرد و خوش حال و خندان ب...
18 دی 1392

لالایی

لالالالا، گلم بودی.   عزیز و مونسم بودی.   برو لولوی صحرایی.   از این بچه م چه می خوایی؟   لالالالا گل نسرین   بیرون رفتین، درو بستین   منو بردین به هندستون   شوهر دادین به کردستون.   بیارین تشت و آفتابه   بشورین روی شهزاده.   که شهزاده خدا داده   لالالالا، گل چایی لولو! از من چه می خوایی؟ که این بچه پدر داره که خنجر بر کمر داره.   ...
8 دی 1392

دست مادر

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است ...
8 دی 1392

100 دانه یاقوت

صد دانه یاقوت دسته به دسته در پوششی نرم یکجا نشسته هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان قلب سفیدی در سینه آن یاقوتها را پیچیده با هم در پوششی نرم پروردگارم هم ترش و شیرین هم آبدار است سرخ است و زیبا نامش انار است "مصطفا رحماندوست"   ...
8 دی 1392

رنگ روزهای هفته

هفت تا پرنده با هم تو لونه ای نشستند مثل روزهای هفته هر یک به رنگی هستند شنبه به رنگ پائیز همیشه زرد رنگه یکشنبه رنگ سبزه مثل چمن قشنگه دوشنبه نارنجیه رنگ قشنگ خورشید سه شنبه ها بنفشه گل بنفشه خندید چهارشنبه آبی رنگه به رنگ آب دریا پنج شنبه رنگ نیلی چون آسمان شبها جمعه به رنگ قرمز رنگ گلای زیبا شادی کننید بخندید بازی کنید بچه ها ...
8 دی 1392

ماه پیشانی

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست و از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه و اسمش را گذاشت شهربانو. وقتی شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مکتب خانه که پیش ملاباجی درس بخواند. گاهی که بچه ها برای ملاباجی هدیه می آوردند, ملاباجی می دید هدیه شهربانو از بقیه بهتر است. ملاباجی با شهربانو گرم گرفت و بنا کرد از زیر زبانش حرف کشیدن. طولی نکشید فهمید کار و بار پدر شهربانو حسابی رو به راه است و در زندگی کم و کسری ندارد. ملاباجی آن قدر به شهربانو مهربانی کرد و قاپش را دزدید که اگر می گفت ماست سیاه است, شهربانو بی بروبرگرد باور می کرد. یک روز ملاباجی کاسه ای داد دست شهربانو و گفت «این...
8 دی 1392

دندان مروارید و گیس گلابتون

  یکى بود و یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در زمان قدیم یک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز این دخترها مى‌رفتند به گردش و پیش خودشان صحبت مى‌کردند. خواهر بزرگه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک قالیچه براى او درست مى‌کنم که هرچه قشون داره بیاد روى آن بنشیند باز جا باشد. دختر وسطى مى‌گفت: من توى یک پوست تخم‌مرغ یک آشى درست مى‌کنم که تمام اهل این شهر بیان از این غذا بخورند همه سیر بشند. خواهر کوچیکه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگیرد یک پسر و ىک دختر براى او مى‌زام که دندان‌هاى پسره مروارید باشد و گیس‌هاى او گلابتون باشد. نگو وقتى که اینها این حرف‌ها را مى‌زدند پادشا...
7 دی 1392

تلخ ترین فعل جهان

نوبت من شده بود که معلم پرسید صرف کن رفتن را و شروع کردم من رفتم ...،   رفتی..... ،   رفت .......... ، و سکوتی سرسخت همه جا را پر کرد سردی ِ احساسش فاصله را رو کرد آری رفتی ... رفت و من اکنون تنها مانده ام در اینجا شادی ام غارت شد من شکستم در خود سهم من غربت شد من دچارش بودم بغض یک عادت شد خاطرات سبزش روی قلبم حک شد رفت و در شکوه شب با خدا تنها شد و حضورش در من آسمانی تر شد اشک من جاری شد صرف ِ فعل ِ رفتن بین غم ها گم شد و معلم آرام   اشک را شد همگام نزدیکتر آمد   روی دفترم نوشت: تلخ ترین فعل ج...
7 دی 1392

دریاچطوری درست می شه؟

  یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.   مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .   ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...   داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .   نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور. ...
7 دی 1392