محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

قصه خانم غول و آقا غول

      خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.» خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گی...
19 دی 1391

سلیمان و مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...   تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست....
13 دی 1391

بوسه داغ و لبخند

شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی ...
12 دی 1391

زنگوله پا

زنگوله پا ،زنگوله داشت با گله اش،فاصله داشت گرگ بزرگ ،بدوبدو با خوشحالی ، آمد جلو از جا پرید،زنگوله پا زنگوله شد،پر از صدا چوپان ده ، گرگه را دید دوید جلو،دمش را چید _ زنگوله پا،كنار جو راه مي ره زير درختهاي هلو راه مي ره جست مي زند روي دو پا مي زنه زير شاخه ها از رو درخت،چندتا هلو گير مي كنه به شاخ او باغ هلو كه ساكته هميشه پر از صداي حرف و خنده مي شه زنگوله پا،باغ را بهم مي زنه شده درختي كه قدم مي زنه زنگوله پا ، با حوصله خندید و گفت :آی زنگوله ، آی زنگوله   ...
25 آذر 1391

یزک زنگوله پا

بچه‌ها، اين قصه خيلي قديمي است. شايد آن را از زبان پدربزرگ يا مادربزرگ شنيده باشيد. يکي بود، يکي نبود. بزي بود که به او بز زنگوله‌ پا مي‌گفتند، اين بز سه تا بچه داشت: شنگول، منگول و حبه‌ي انگور. بچه‌ها با مادرشان در خانه‌اي نزديک چراگاه زندگي مي‌کردند. روزي بز خبردار شد که گرگ تيزدندان، همسايه‌ي آنها شده است. براي همين خيلي نگران شد و به بچه‌ها سپرد که حواستان جمع باشد. اگر کسي آمد و در زد، از سوراخ کليد، خوب نگاه کنيد. اگر من بودم، در را باز کنيد. اما اگر گرگ يا شغال بود، در را باز نکنيد. بز که رفت، گرگ آمد و در زد. بچه‌ها گفتند: کيه؟ گفت: منم منم مادرتان بچه‌ها گفتند: د...
25 آذر 1391

بابا خیلی دوستت دارم

  امروز تولد پدر خوبمه این شعر رو تقدیم می کنم به همه پدرای خوبه دنیا   بابای خوب و پیرم   دستش را من می‌گیرم   چه خوب و مهربان است   چه قدر خوش‌‌زبان است   آن ریش مثل برفش   بامزه کرده حرفش   چین و چروک رویش   رنگ سفید مویش   بابا را کرده زیبا   اندازه‌ی یک دنیا   شب‌ها که آید خانه   با گفتن افسانه   در چشم ما کند خواب   تا صبح پیش از آفتاب   به احترام بابا با هم می‌کشیم هورا ...
21 آذر 1391

موش بي تجربه

  روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد جانور بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج مي‌كرد: مااااااااا. موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف‌ تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بال‌هايي بلند داشت و چيز ترسناك قرمزي هم روي سرش بود. نوك تيزش را باز كرد و گفت: قوووقوووولي قووو قووو. موش تا آنجا كه توان داشت دويد و از جلوي اسطبل دور شد، زير بوته‌اي قايم شد تا آن دو ...
12 آذر 1391

گهواره خالی

شهادت سید و سالار شهیدان برتمام شیعیان جهان تسلیت باد گهواره خالی می شود با رفتن تو دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد عیسای من قربان بالا رفتن تو هر چیز را هر رفتن نا ممکنی را می شد که باور کرد الا رفتن تو وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت یعنی چرا یعنی معما رفتن تو ای کاش می بردی مرا با چشمهایت یا اینکه می افتاد فردار رفتن تو وقتی که پا در عرصه حق می گذاری فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو علی اکبر لطیفیان ...
1 آذر 1391

استاد عشق

کودکی در عهد مهد استاد عشق داده پیران کهن را یاد عشق طفل خرد اما بمعنی بس سترک کز بلندی خرد بنماید بزرگ خودکبیر است ارچه بنماید صغیر در میان شعبة سیاره تیر عشق را چون نوبت طغیان رسید شد سوی خیمه روان شاه شهید دید اصغر خفته در حجر رباب چون هلالی در کنار آفتاب چهرة کودک چو دردی برگ بید شیر در پستان مادر ناپدید، بازبانحال آن طفل صغیر گفت با شه کی امیر شیر گیر جمله را دادی شراب از جام عشق جز مرا کمتر نشد زان کام عشق گرچه وقت جانفشانی دیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد زان مئی کزوی چو قاسم نوش کرد نوعروس بخت در آغوش کرد زان مئی کاکبر چو رفت از وی زپا با سرآمد سوی میدان وفا جرعه­ای از جام تیر و ...
1 آذر 1391