محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

پرنده كوكي

  پرنده یک لانه میان ساعت داشت پرنده کوکی بود به خواندن عادت داشت پرنده تنها بود و روز و شب می خواند و از زمان هرروز کمی عقب می ماند « دوبال می خواهم یک آسمان ، یک جفت چه قدر تنهایم ! » پرنده با خود گفت کو کو ، کو . . . ساعت را بلند می گویم ولی چه تکراری است کو کو ، کو کو ، کویم نسیم می آید دم سحرگاه است زمانِ این کوکم چه قدر کوتاه است پرنده بالی زد درآسمان گم شد پرید از ساعت تهِ زمان گم شد   ...
26 مهر 1391

قصه گربه و روباه

  گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .   در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه ...
26 مهر 1391

دست و دانه

دانه ای که تنها بود توی خاک ها خوابید توی خواب شیرینش خواب میوه را می دید خاک ، کار خود را کرد حال دانه را پرسید مثل مادری با مهر چشم دانه را بوسید آب ، کار خود را کرد سوی خاک ها پیچید روی خاک خشکیده مهر ودوستی پاشید دانه ، کار خود را کرد آب و خاک را نوشید جان گرفت و کوشش کرد بوته ای شد و خندید آفتاب پیدا شد آفتاب هم تابید آفتاب ، بَر بوته جان تازه ای بخشید بوته ، کار خود را کرد برگهای نو زایید قد کشید و بالا رفت روبه خانل خورشید برگ ، کار خود را کرد سفرۀ قشنگی چید گل به خانه دعوت کرد در کنار گل رقصید گل کنار این سفره خوب خورد و خوش خوابید باد ، سفرۀ گل را با نوازشش برچید ...
18 مهر 1391

داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

  یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود.  سالیان سال پیش، مرد دوره‌گرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی می‌کرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود که مرد دوره‌گرد دچار بیماری مهلکی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفه‌ی بزرگ کردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همه‌ی سختی‌ها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد. تا روزی رسید که برای آنها از تمام مال دنیا کیسه‌ای با سیصد سکه‌ی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن کیسه را که برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سکه از آن بیرون آورد و پسرش...
18 مهر 1391

اولیـــن روز دبستــــان

روز جهانی کودک بر تمام کودکان جهان مبارک اولین روز دبستان بازگرد کودکیها شاد و خندان بازگرد بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیبا ترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد چاپلوس کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبرا می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از ح...
17 مهر 1391

نی نی تنبل

  نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .   نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت...
17 مهر 1391

چراغ راهنمایی

چراغ راهنمايي ام كنار اين خيابانم پاي خيابان شما سالهاي سال مهمانم چشمهاي من سبز و زرد و قرمز چشمهاي من پر از صداي هاي و هو صداي بوق و ترمز وقتي كه قرمزم به تو ميگويم ايست كه حالا نوبتت نيست سبز كه ميشم به رنگ سبز برگها حالا ميگويم بفرما موقع ايست ماشينهاست يواش برو يواش بيا ...
12 مهر 1391

ﺣﺴﻦ ﻛﭽﻞ و ﻛﻮﺗﻮﻟﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎن

    ‫روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ‫ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ ‫دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:" ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ‫ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ‫ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ...
11 مهر 1391

پيشي پيشي ملوسم

پيشي پيشي مامانم بخواب توي دامانم چه گرمي و چه نرمي همچو حريرنرمي پيشي پيشي ملوسم مي خوام تر ببوسم چه لوسي چه لوسي مي خواي مرا ببوسي پيشي پيشي قشنگم چرا ميزني ني بچنگم چه نازي و چه نازي ناخن ميكشي ببازي پيشي حيا نداري بدي وفا نداري آخر ناخنم كشيدي پيراهنم دريدي ...
9 مهر 1391