دکتر کبریت فروش
شب سال نو بود و برف می بارید. دخترک کبریت فروش در خیابان های سرد می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت دارم، کبریت، خواهش می کنم بخرید، اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. دخترک به طرف زنی دوید و گفت خواهش می کنم از من کبریت بخرید. - لازم ندارم دخترجان. دخترک از سرما می لرزید و با خود حرف می زد: چقدر سرد است. باید به خانه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتواند کبریت ها را بفروشد. اما هیچ کس کبریت نمی خرید. دخترک می خواست از وسط خیابان بگذ...