محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

نی نی دایناسور مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.» دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.» چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش ت...
7 دی 1392

چراغ راهنمایی

  دویدم  و دویدم سر چارراه رسیدم سه تا چراغ بدیدم از قرمزش ترسیدم زرده که شد نمایان رفتم لب خیابان چراغ سبز که دیدم از جایی خود پریدم با شادی فراوان رد شدم از خیابان از خط کشی دویدم  به ماشینا خندیدم ...
6 خرداد 1392

چراغ راهنمایی

  چـــــــــــــراغ راهنمایی  هم دوست ماشینــایی هم دوست آدمــــــــایی روی سرت گذاشـــــتی سه تا چـــــــــراغ رنگی چه رنگهای قشنگــــــــی سبـــــــز میگه حرکت کنید سرعـــــــت و بیشتر کنید چهارراه و خلـــــــــوت کنید زرد میـــــــــــــــگه  احتیاط نه اینکه سرعت زیـــــــــاد ممکنه ماشین بیــــــــــــاد قرمز میگه ایســـت ایســت نوبت تو نیســـت نیســــت نمره تو بیســــت بیســــــت   ...
6 خرداد 1392

حسنی تو خواب راه میرفت

اتل متل حسنی تو خواب راه می رفت داشت دوباره به خونه ماه می رفت پیاده بود او ؟ نه بابا سواره سوار چی ؟  قایق ابر پاره تند و سریع به خونه ماه رسید ستاره شد صورت ماه رو بوسید حسنی حالا تو باغ آسمونه دلش می خواد کنار ماه بمونه   ...
4 ارديبهشت 1392

پیرزنی که توبه کرد

  پیرزنی که توبه کرد.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی     روزی روزگاری در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد که هیچ شباهتی به جادوگرها نداشت. نه دماغش دراز بود و نه کلاه و جارو و چوب دستی جادوگری داشت. صورتش گرد و سفید و با مزه و دماغش کوفته ای بود و خیلی مهربان به نظر می رسید. برای همین هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد که او جادوگر باشد. شاید بپرسید برای چی اول قصه گفتم که در شهری پیرزن جادوگری زندگی می کرد، اما حالا می گویم که هیچ کس حتی خودش هم فکرش را نمی کرد یا خبر نداشت که ممکن است او جادوگر باشد! راستش را بخواهید، من فکر می کنم که جادوگری همیشه با خواندن یک ورد و فوت کردن به یک چیز و تغییر شکل دادن آن نیست....
20 فروردين 1392

بازم آمد بهار

  بازم اومد بهار شاد و خندون با سوسن و با سنبل و با ریحون باز عمو نوروز برامون آورده سبزه وگل به جای برف و بارون چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره رو شاخه ها شبنم دونه دونه از شادی و صفا دارن نشونه ببین چقدر دیدنی و قشنگه لکه ی ابری که تو آسمونه چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره ...
4 فروردين 1392

منم پیشی

منم پیشی میو میو موش کوچولو بیا جلو! چه دندونای ریز داری گوش بلند و تیز داری آهای آهای، خبر خبر من اومدم خطر خطر اگه بخوای که در بری از اینجا بی خبر بری من خودمو خواب میزنم یهو تو رو قاپ می زنم! یه لقمه چپم میشی! میو میو منم پیشی ...
5 اسفند 1391

باران دانه دانه

    باران دانه دانه در ناودان خانه می خواند این ترانه از قطره های باران شد تازه سبزه زاران پر گشت جویباران از ناودان خانه بشنو تو این ترانه باران دانه دانه ریزد به شاخساران ...
11 بهمن 1391

بندرخت عنکبوت

  آن طرف،درخت سیب این طرف،درخت توت وصل کرده هردورا بند رخت عنکبوت رخت شسته عنکبوت میزندنفس نفس پهن کرده روی بند چندتا پرمگس نوک می زندکلاغ روی شاخه های توت بازپاره می شود بندرخت عنکبوت   ...
11 بهمن 1391