محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

آواز خروس

آواز خروس   وقتی خروس نازم قوقولی قوقو رو سر داد از یه روز خوبِ خوب بازم  به من خبر داد   گفت عزیزم بیدار شو صبح شده باز دوباره هوا چه  روشن شده خورشیدخانوم بیداره   پاشو چشاتو واکن دنیا خیلی قشنگه خورشیدخانوم طلایی، آسمون آبی رنگه   زودباش با یاد خدا از خواب ناز بیدار شو وقتی صبحونه خوردی مشغول کار و بار شو ...
6 اسفند 1390

فرزندان ایران

دست دست دست دست مي زنم با دستام پا پا پا پا مي کوبم با پاهام خوش خوش خوش خوشحاال و شاد و خندون داد مي زنم آهاي آهاي من اينجام آهاي آهاي من اينجام چه خوب چه خوب که دست دارم هر چي بخوام بر مي دارم خم مي شم و تو باغچه مون يه عالمه گل مي کارم چه خوب چه خوب که پا دارم هر جا بخوام پا مي ذارم يواش مي رم و يواش ميام آسه قدم بر مي دارم دستاتو زود بيار جلو نون بيار و کباب ببر صحرا پر از گل شده باز گل بيار و گلاب ببر بيا با هم بازي کنيم يه پا عقب يه پا جلو گرگم و گله مي برم گرکم و گله مي برم دنبال من بدو بدو   البته ترانه اش را هم راحت می توانید تو اینترنت دانلود کنید و برا...
3 اسفند 1390

شب که میشه

به نام خدا   شب که میشه ستاره ها راهی آسمون میشن دور و بر ماه میشینن همدل و همزبون میشن   شب ها بیا کنارهم به آسمون نگا کنیم ستاره ها را ببینیم با همدیگه دعا کنیم   به یاد بیاریم که خدا ما آدما را آفرید ماه  قشنگ نقره ای ستاره ها را آفرید   بیا با هم بگیم خدا، خدای پاک و مهربون هر کسی که به  یادته به آرزوهاش برسون   شاعر: مهری طهماسبی دهکردی ...
3 اسفند 1390

یه پسر دارم شاه نداره

یه پسر دارم شاه نداره از خوشگلی تا نداره به کس کسونش نمی دم به کسی نشونش نمی دم به کسی میدم که کس باشه شیرین عسل و جیگر باشه شاه بیاد با لشگرش شاهزاده ها دور و برش واسه دختر کوچیکترش آیا بدم آیا ندم به کسی میدم که کس باشه واسه مامانش جیگر باشه (لازم به ذکر که این شعر را چند ماه پیش از وبلاگ آرتین جونم یاد گرفتم.) ...
27 بهمن 1390

خواب عجیب

یه شب که من خوابیدم خواب عجیبی دیدم خواب می دیدم یه مورچم یه مورچه ی سیاهم کوچولو و ریزه میزه یه خرده قدکوتاهم خواب می دیدم بار می برم دونه  به انبار می برم همراه چندتا مورچه رد شدم از یه کوچه اون کوچه خیلی تنگ بود میون راه، یه  سنگ بود به دنبال مورچه ها از سنگه رفتم بالا رو سنگه می دویدم جلوی پامو ندیدم خوردم زمین و پرت شدم از خواب ناز بیدار شدم از روی تختم افتادم میون اتاق ولو شدم دیدم که مورچه  نیستم میون کوچه نیستم یه بچه ی باهوشم شیطون و بازیگوشم ...
27 بهمن 1390

پدر بزرگ

  نی نی پدربزرگی   داره که خیلی ماهه   روی چشاش یه عینک   روی سرش کلاهه   پدربزرگ راه میره   یواش یواش با عصا   نی نی میگه پدرجون   دوسِت دارم یه دنیا     ********البته بگما نی نی ما هیچ کدوم از پدر بزرگاش عصا ندارند«هزار الله اکبر هر دو شان جوانند»*********     ...
27 بهمن 1390

بزبز قندی

یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچ كس نبود یه خانوم بزی بود كه سه تا بچه داشت. او و بچه هاش توی یك خونه ی قشنگ زندگی می كردند.   خونه ی اونها توی یك دشت باصفا و پر ازعلفهای تازه و گلهای قشنگ قرار داشت.اونها همسایه نداشتند. فقط یك خونه اونجا بود اونهم خونه ی بزها بود. اسم بچه ها شنگول و منگول و حبه ی انگور بود.   خانوم بزی و بابابزی اسم بچه ها را از روی داستان معروف بزبزقندی انتخاب كرده بودند. پدر اونها برای كار به شهر رفته بود. اما خانوم بزی حاضر نشده بود به شهر بره. می گفت هوای شهر برای بچه ها خوب نیست، بهتره بچه ها توی آب و هوای پاك و سالم رشد كنند. آقا بزی هم گاهی وقتها می آمد و سری به زن و بچه اش می زد و براشون سوغات...
27 بهمن 1390