محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بزبز قندی

1390/11/27 0:21
نویسنده : مامان مریم
1,319 بازدید
اشتراک گذاری

یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچ كس نبود
یه خانوم بزی بود كه سه تا بچه داشت. او و بچه هاش توی یك خونه ی قشنگ زندگی می كردند.
 
خونه ی اونها توی یك دشت باصفا و پر ازعلفهای تازه و گلهای قشنگ قرار داشت.اونها همسایه نداشتند. فقط یك خونه اونجا بود اونهم خونه ی بزها بود.
اسم بچه ها شنگول و منگول و حبه ی انگور بود.
 
خانوم بزی و بابابزی اسم بچه ها را از روی داستان معروف بزبزقندی انتخاب كرده بودند.
پدر اونها برای كار به شهر رفته بود. اما خانوم بزی حاضر نشده بود به شهر بره. می گفت هوای شهر برای بچه ها خوب نیست، بهتره بچه ها توی آب و هوای پاك و سالم رشد كنند. آقا بزی هم گاهی وقتها می آمد و سری به زن و
بچه اش می زد و براشون سوغاتی می آورد و دوباره به شهر برمی گشت

یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچ كس نبود
یه خانوم بزی بود كه سه تا بچه داشت. او و بچه هاش توی یك خونه ی قشنگ زندگی می كردند.
 
خونه ی اونها توی یك دشت باصفا و پر ازعلفهای تازه و گلهای قشنگ قرار داشت.اونها همسایه نداشتند. فقط یك خونه اونجا بود اونهم خونه ی بزها بود.
اسم بچه ها شنگول و منگول و حبه ی انگور بود.
 
خانوم بزی و بابابزی اسم بچه ها را از روی داستان معروف بزبزقندی انتخاب كرده بودند.
پدر اونها برای كار به شهر رفته بود. اما خانوم بزی حاضر نشده بود به شهر بره. می گفت هوای شهر برای بچه ها خوب نیست، بهتره بچه ها توی آب و هوای پاك و سالم رشد كنند. آقا بزی هم گاهی وقتها می آمد و سری به زن و
بچه اش می زد و براشون سوغاتی می آورد و دوباره به شهر برمی گشت.

یك روز او برای هركدام از بچه ها یك اسباب بازی كنترلی آورد. برای شنگول یك خرس قهوه ای كه
می تونست راه بره و دستاشو تكون بده و سر وصدا راه بندازه، برای منگول یك آدم آهنی پر سرو صدا و برای حبه ی انگور هم یك میمون بامزه آورد كه می تونست جیغ بكشه و پشتك و وارو بزنه.

 بچه ها از اسباب بازیها ، خیلی خوششون اومد و از باباشون تشكر كردند.
وقتی بابا می خواست به شهر بره، خانوم بزی گفت : منم باهات میام تا از شهر یه چیزایی واسه خونه بخرم.
بچه ها گفتند: یعنی ما باید تنها بمونیم؟خانوم بزی جواب داد: بله شما دیگه بزرگ شدید و باید یاد بگیرید از خودتون مواظبت كنید.
 می خوام ببینم توی این سه روزی كه من و باباتون خونه نیستیم، چكار می كنید.

 بعد هم تمام كارهایی راكه بچه ها باید انجام می دادند، به اونها گفت و سفارشهاشو كرد و رفت.

تا اون روز سرو كله ی هیچ گرگی اون طرفها پیدا نشده بود. اما یك روز بعد از رفتن خانوم بزی ، یه گرگ به دشت باصفا اومد.
 اون یه گرگ تنبل بود كه حالشو نداشت كارهاشو خودش انجام بده و همیشه مزاحم گرگهای دیگه می شد؛ اونها هم از شهرشون بیرونش كرده بودند.

 گرگه فهمیده بود كه توی اون دشت یه خانوم بزی با بچه هاش توی اون خونه زندگی می كنه. اون روز شنگول داشت غذا می پخت، منگول اتاقها را تمیز می كرد و حبه ی انگور به گلدونهای پشت پنجره آب می داد كه از دور گرگه را دید كه داشت به طرف خونه ی اونها میومد.
فوری به شنگول و منگول خبر داد. اونها اولش كمی ترسیدند اما نشستند و فكر كردند كه چه جوری گرگه را فراری بدن.

شنگول گفت: وقتی اومد با چماق توی سرش می زنیم تا بیهوش بشه، بعد دست وپاشو می بندیم.

منگول گفت: من میگم وقتی اومد، یه نوشابه كه توش داروی خواب آورباشه ،بهش بدیم تا بیهوش بشه بعد دست و پاشو می بندیم .

 حبه ی انگور گفت: اما اون خیلی از ما بزرگتر و پرزورتره، ما نمی تونیم باهاش بجنگیم اون می تونه مارو لت وپار كنه ، تازه ما نوشابه با داروی خواب آور از كجا بیاریم؟ اصلاً اگه همچین نوشابه ای داشتیم چطوری به خوردش بدیم؟ نه ، اینطوری نمیشه ، باید فكر دیگه ای بكنیم .

اونها نشستند و فكر كردند و فكر كردند و نقشه كشیدند و بالاخره تصمیم خودشون رو گرفتند. وقتی گرگ در زد، رفتند پشت در و گفتند: كیه كیه در می زنه؟ گرگه دروغكی گفت: من یه مسافر خسته هستم كه راهمو گم كردم ، بذارید امشب بیام خونه ی شما بخوابم، فردا اول وقت میرم.

شنگول گفت: البته مهمون خیلی عزیزه ، ولی متأسفانه یه مشكلی برامون پیش اومده .

 گرگ گفت: چه مشكلی؟

منگول گفت: ما توی خونه ی خودمون زندونی شدیم.

گرگه با تعجب گفت: زندونی شدین؟ چه جوری ؟ حبه ی انگور دروغكی گریه كرد و جواب داد: سه تادیو بدجنس مارا زندونی كردن و گفتن اگه كسی اومد در خونه، مارا خبر كنید. اونا خیلی خطرناكند و هی از ما كار می كشن وآزارمون میدن.

گرگ حرفاشونو باور نكرد و با عصبانیت دادزد: بزغاله های بدجنس ، منو دست میندازید؟ دیو دیگه چیه؟ در رو بازكنید اگه باز نكنید در را میشكنم و میام تو میخورمتون. شنگول گفت باشه اما اگه وقتی در بازشد دیوها بهت حمله كردن ، از ما دلخور نشی ها!؟ بعد سه تایی به هم چشمك زدند و كارشون را شروع كردند. اونها به دستگیره ی در یه نخ بسته بودند و اسباب بازیها را پشت در با فاصله چیده بودند؛ خودشون هم رفتن پشت پرده ای كه جلوی در آویزون بود ایستادند و كنترل اسباب بازیها را توی دستشون گرفتن.

شنگول نخ را كشید و در را باز كرد. گرگه اومد تو. شنگول خرس قهوه ای را با كنترل روشن كرد. خرس به طرف گرگ رفت. گرگ ترسید و رفت عقب؛ بعد منگول وحبه ی انگور میمون و آدم آهنی را روشن كردن و میمون و آدم آهنی به طرفش حركت كردند. میمون جیغ می كشید و پشتك و وارو می زد و آدم آهنی آهسته، اما با صدا وحركت دادن دستهاش به سوی او می رفتند. گرگه كه تا اون روز همچین چیزهایی ندیده بود، به خیال اینكه اینهاهمون سه تا دیوی هستند كه بزغاله ها می گفتند و میخوان بگیرنش ، حسابی ترسید و دوتا پا داشت، دوتا هم قرض كرد و فرار كرد ، پشت سرش رو هم نگاه نكرد.

بزغاله ها هم فوراً در و پنجره ها را بستند و مراقب همه چیز بودند تا مامانشون برگشت . وقتی ماجرای گرگ تنبل را شنید، به بچه ها كه از فكرشون استفاده كرده و گرگه را ترسونده و فراری داده بودن، آفرین گفت.

شنگول گفت : من میخواستم از زورمون واسه فراری دادن گرگه استفاده كنم.

منگول گفت: منم می خواستم بهش كلك بزنم اما حبه ی انگور بهترین پیشنهاد را داد و هرسه تامون با هم نقشه كشیدیم و با اسباب بازیامون گرگه را ترسوندیم و فراریش دادیم.

خانوم بزی اول خدا را شكر كرد كه بچه هاش سالمند و بلایی سرشون نیومده ، بعد دوباره خدا را شكركرد كه بچه های باهوش و شجاعی بهش داده و به اونها گفت: شما با این كارثابت كردید كه شجاعت بدون عقل، فایده ای نداره . شما از گرگه نترسیدید اما همین جوری بدون نقشه هم كاری نكردید.
شما از فكر و عقلتون استفاده كردید. تازه باهم مشورت كردید و نقشه كشیدید و همین مشورت و همفكری باعث شد كه گرگه نتونه آسیبی به شما برسونه. آفرین به شما ،از این به بعد می تونم روی شما بیشتر حساب كنم و مسؤلیتهای بیشتری به عهده تون بذارم.البته خیلی باید احتیاط كنیم ، چون گرگه فهمیده كه ما اینجا زندگی می كنیم و ممكنه بره به گرگای دیگه بگه و اونها بیان سراغمون. این دفعه كه باباتون اومد ، ماجرا را براش تعریف می كنم تا بهتون افتخار كنه . بچه ها به هم نگاهی كردند و سه تاییشون باهم گفتند: و برامون جایزه بخره. اونوقت همه باهم زدند زیر خنده. بعد از اینكه خنده هاشونو كردن، نشستند و فكر كردند كه اگه یه وقتی گرگ یا حیوون خطرناك دیگه ای اومد سراغشون ، چطوری حسابشو برسند.


راستی بچه ها، فكر می كنید نقشه ی اونها برای دور كردن دشمناشون چی می تونه باشه؟

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)