سگ پاکوتاه
توی یک دهکده پر از گیاه
سگی بود که اسم او بود پا کوتاه
این سگ قهوه ای رنگ دم سیاه
لانه ای داشت توی ده کنار چاه
توی ده چوپانی خوب و با وفا
وقتی چوپان میرسید کنار چاه
تا که چشم او میخورد به پا کوتاه
او میگفت به پا کوتاه بمان تو جا
تو نباید بیایی دنبال ما
من خودم گله رو میبرم چرا
با سگ زرد و بزرگ کد خدا
وقتی مردم پا کوتاه را میدیدن
همه به دست و پاهاش میخندیدن
تا که یه روز سگ زرد کدخدا
نتوانست برود سوی چرا
آن چوپان گفت که خدا چکار کنم
عاقب چوپان این قصه ما
گله را بدون سگ برد به چرا
چونکه گله از کنار چاه گذشت
از پیش لانه پا کوتاه گذشت
پاکوتاه تو لونه اش خوابیده بود
نور آفتاب تو لونه اش تابیده بود
خوب که بر چوپان و گله کرد نگاه
دید چوپان با گله افتاده براه
ولی آن سگ بزرگ و با وفا
چرا امروز از گله شده جدا
زد بیرون از لانه ، همراه چوپان
براه افتاد پا کوتاه مهربان
توی یک دشت بزرگ و با صفا
گوسفندان همه مشغول چرا
یکدفعه گرگی سیاه زوزه کشان
حمله کرد بسوی گله ناگهان
بچه ها چوپان باید چکار کنه ؟
پا کوتاه قصه مون تا گرگ و دید
بسوی دهکده پارس کرد و دوید
وسط میدان دهکده رسید
هر چه پارس میکرد جوابی نشنید
همه گفتن پا کوتای دیوونه
کسی باور نمیکرد که پا کوتاه
میگه به گله زد گرگ سیاه
ناگهان یک کشاورز با خدا
که میدونست سگ زرد با وفا
همراه چوپان نرفته به چرا
وسط میدان ده دوید حالا
گفت آهای مردم ده این پا کوتاه
میده خبر از اون گرگ سیاه
خبر از حمله گرگ بی حیا
که زده به گله و بره ما
وقتی مردم این خبر رو شنیدن
همگی به سوی صحرا دویدن
تا به اون گله بی سگ رسیدن
با چماق بر سر گرگه کوبیدن
بچه ها ، گذاشت فرار کرد گرگ سیاه
چوپان دهکده گفت به پا کوتاه
اگه امروز تو نبودی چی میشد ؟
کمک بره و گوسفند کی میشد ؟
پا کوتاه از اون به بعد تو دهکده
شده بود یار همه مردم ده
او میرفت همراه گله به چرا
بچه ها تمام شد این قصه ما
شاعر :محمد میرزایی دلاویز
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی