محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

ده تا جوجه رفتن تو کوچه

1391/4/14 14:42
نویسنده : مامان مریم
2,235 بازدید
اشتراک گذاری

ده تا جوجه

رفتن تو کوچه.

يکي شون دويد دنبال دونه

نه تاي ديگه باقي ميمونه.



از نه تا جوجه

يکي شون اومد، پيش مرغابي:

-مرغابي شب ها، کجا مي خوابي؟

اگر بشماري، دونه به دونه

هشت تاي ديگه، باقي مي مونه.



از هشت تا جوجه

يکي شون دويد، رفت اون گوشه

توي قفس، آقا خرگوشه

هر کي ندونه، مرغه مي دونه

هفت تاي ديگه، باقي مي مونه.



از هفت تا جوجه

پيشي که اومد، همه ترسيدن

اين ور دويدن، اون ور دويدن

يکيشون دويد داخل خونه

شش تاي ديگه، باقي مي مونه.



از شش تا جوجه

يکيشون پريد رو پاي هاپو

گفت: آهاي هاپو!

چي ميگي؟ بگو!

وسط حياط، کنار لونه

پنج تاي ديگه، باقي مي مونه.



از پنج تا جوجه

يکي شون به يک، ببعي رسيد

که چوپونه داشت، پشماشو مي چيد

همون جا ايستاد، پيش چوپونه

چهارتاي ديگه، باقي مي مونه.



از چهار تا جوجه

يکي شون اومد، پيش الاغه

به الاغه گفت:

-دماغت چاقه؟

سواري دادن، برات آسونه؟ ازچهارتا جوجه

سه تاي ديگه، باقي مي مونه.



از سه تا جوجه

يکي شون اومد نزديک بزي:

-حالت چطوره، آي خاله قزي؟

توي چمن و شبدر و پونه

دوتاي ديگه، باقي مي مونه.



از دو تا جوجه

يکي شون اومد، پيش دختره:

-خانوم خانوما، شير دوشيدي؟

به من هم ميدي؟

از دو تا جوجه، تنها يه دونه

روي علف ها، باقي مي مونه.



جوجه تنها، رفت توانباري

گفت: آقا اسبه!

از تو انباري، خبري داري؟

اسبه گفت: آره!

نه تا جوجه، توپول و موپول، توي انباره.



جوجه ها همه بيرون اومدن

حالا دوباره ده تا شدن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)