موش بي تجربه
روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانهاش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانهاي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد جانور بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج ميكرد: مااااااااا. موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بالهايي بلند داشت و چيز ترسناك قرمزي هم روي سرش بود. نوك تيزش را باز كرد و گفت: قوووقوووولي قووو قووو. موش تا آنجا كه توان داشت دويد و از جلوي اسطبل دور شد، زير بوتهاي قايم شد تا آن دو ...