محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

قصيده حضرت خضر و الياس و حضرت امير المومنين (ع)

1392/10/21 8:09
نویسنده : مامان مریم
1,347 بازدید
اشتراک گذاری

در حديث است كه روزي علي عمراني

 

آن شفيع همه خلق جهان رحماني

 

ظاهرا بود به سن دو سه سال آن سرور

 

با پسرهاي عرب بود سوي راه گذر

 

كوچه و شهر مدينه بشد آن زوج بتول

 

با پسرهاي عرب بود ببازي مشغول

 

از قضا خضر بر آن كوچه عبورش افتاد

 

سوي طفلان عرب بهر كرم روي نهاد

 

زانميانه يكي از طفل عرب گشت بلند

 

قامتش سروو برخ ماه دو گيسو چو كمند

 

گفت اي خضر سلامم بتو يا پيغمبر

 

هر كجا ميروي امروز مرا با خود بر

 

خضر گفتا كه ايا كودك نيكو منظر

 

اين خيالي كه تو را هست ز سر باز گذز

 

كي تواني كه تو با ما قدمي ساز كني

 

گر شوي همچو يكي مرغ و تو پرواز كني

 

ده دو گام نهم هر دو جهان را يكدم

 

نيست مانند من امروز كسي در عالم

 

بگذر از اين سخناني كه محالست بدان

 

عمرت امروز بشب گشت سه سالست بدان

 

اين زمان بهر تماشاي تو مستور شوم

 

ديده بر بند كه تا از نظر تو دور شوم

 

ميشوم غايب از اينجا تو مرا پيدا كن

 

گربجويي تو مرا انچه كني با  ما كن

 

مظهر كل عجائب بشنيد اين سخنان

 

گفت البته قبول است مرا  از دل وجان

 

ديده خويش ببندم تو برو از نظرم

 

زانكه از حال تو اي خظر همه با خبرم

 

ديده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان

 

سوي مشرق بشد انلحظه بسي شكر كنان

 

گفت يارب تو همان كودك من ياري كن

 

هر كجا هست خدايا تو نگهداري كن

 

ناگهان از عقبش گفت كه آمين اي خضر

 

هست در شان تو هم سور ياسين اي خضر

 

گر قبولت نبود بار دگر غائب شو

 

بررخ خويش نقابي زن و بر حاجب شو

 

باز آن زنده دل از روي ادب شد به حجاب

 

بار ديگر سوي مغرب شدوبربست نقاب

 

شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بيرون شد

 

بر سر راه ملاقات شه مردان شد

 

طفل گفتا كه ايا خضر ترا مينگرم

 

هست اين لحظه دو ساعت كه تو را منتظرم

 

خضر چون كرد نظر طفل بگفتش كه سلام

 

بپريد از سر خضر عقل و هم از هوش تمام

 

چهره اش زردو لبش خشك بشد دم بسته

 

پاي آن ماند زرفتار و بشد دلخسته

 

طفل گفتا كه ايا خضر تويي فخر قدم

 

نيست مانند تو امروز كسي در عالم

 

بگذر از اين سخناني كه همه چون وچراست

 

دم مزن خضر كه اين دفعه دگرنوبت ماست

 

روي كن در عقب اي خضر نگه كن بر من

 

معجز از من بظهور آمد و تو كن احسن

 

خضر چون كرد نظر بر عقب و برگرديد

 

اثري از قدو بالاي همان طفل نديد

 

گفت امروز خدايا بكجا افتادم

 

روي خود سوي همان كوچه چرا بنهادم

 

اين بگفت و سوي صحرا وبيابان گرديد

 

كوه ودشت و چمن و بيشه شتابان گرديد

 

نه صدايي نه ندايي بشنيد از آن طفل

 

هم بدندان لب حسرت بگزيد از آن طفل

 

بگذشت از همه جا و اثري ديده نشد

 

طي شد از غصه آن طفل پسنديده نشد

 

پاي آن ماند ز رفتار بسي گردش كرد

 

باز آمد لب دريا بنسشت با رخ زرد

 

زد به الياس صدايي كه برون شو از آب

 

خضرمحنت زده خويش برادر درياب

 

چون كه الياس شنيد اين سخن از خضر نبي

 

خويش از ته دريا بفكند بر عقبي

 

گفت اي خضر چرا مانده و حيراني تو

 

هم كار خودت ايخضر پريشاني تو

 

خضر گفتا چه بگويم بتو من ورد زبان

 

چه بديدم به جهان آنچه بگويم بعيان

 

شدم امروز بگردش كه جهان سير كنم

 

نظري از روي حقيقت سوي اين دير كنم

 

پرسيدم به يكي شهر من از راه دراز

 

وقت ظهري بدو رفتم سوي مسجد بنماز

 

چونكه فارغ شدم واز ذكر روان گرديدم

 

بسر كوچه يكي طفل عرب من ديدم

 

طفل چون كرد نظر گفت بمن خضر سلام

 

باز برده ز سرم عقل و هم از هوش تمام

 

داد الياس جوابش كه ايا خضر نبي

 

هفت سال است كه آن طفل چنين كرده بما

 

روزي آمد ته دريا و بمن ياري كرد

 

چند روزي به من غمزده دلداري كرد

 

پس از آن غيب شد و بنده ندانم كه كجاست

 

يا بعرش است بفرش است همان سر خداست

 

اثري از قدو بالاش نمي يابم من

 

نظري از رخ زيباش نمي يابم من

 

الغرض همچو قضيه بمنم رخ داده

 

من ندانم بكجا رفته همان شهزاده

 

خضر نوميد ز الياس  بسد آن سرور

 

زارو حيران وسراسيمه بشد بار دگر

 

بار الها تو از اين غصه مرا باز رهان

 

بار ديگر من محزون بهمان طفل رسان

 

گفت در دل برم تا بخورم آب حيات

 

گاه باشد كه همان طفل بود در ظلمات

 

بر سر چشمه و هر غاري و هركوه وكمر

 

بيشه وغروه ودره بنمود آنچه نظر

 

نه صدايي نه ندايي بشنيد از آن طفل

 

هم به دندان لب حسرت بگزيدش بر طفل

 

بسكه گرد آمده بود صورت او پنهان بود

 

هم به خود حال پريشاني خود حيران بود

 

كام آن خشك بد از تشنگي اندر ظلما ت

 

گفت در دل بروم تا بخورم آب حيات

 

باز آمد لب آن چشمه نشست آن از پا

 

سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احيا

 

سر ان چشمه گلي چيد كه تا بوش كند

 

كف خود زد به همان آب كه تا نوش كند

 

ناگهان از ته آن چشمه صدايي بشنيد

 

بعد از او باز پس از لحظه ندائي بشنيد

 

كه ايا خضر نبي جام بگير از دستم

 

نوش كن ماء معين زانكه من از وي هستم

 

خضر چون كرد نظر صاحب آواز نديد

 

به خود آن لحظه كسي ياورو دمساز نديد

 

گفت اي صاحب آواز ايا نيك اختر

 

پس كجا جام كه من آب خورم ايسرور

 

ناگهان ديد كه دستي بشد از آب برون

 

آن همانجام پر از آب گرفتي بعيان

 

جام بگرفت از آن دست از آن آب بخورد

 

پس دگرجام نداد او بهمراش ببرد

 

دگر اواز بر امد كه ايا خضر نبي

 

آب خوردي جام بردن بود بهر چه چي

 

خضر گفتا كه خدايا به من اين هجر بسست

 

اين صدا از ته اين چشمه ندانم چه كسست

 

اي جوان رحم به حالم كه زپا افتادم

 

بهرت اي طفل ببين من به كجا افتادم

 

به خدايي كه تو را مرتبه ات داد  زياد

 

به كريمي كه ترا روز اذل نام نهاد

 

برسولي كه بود از همه عالم بهتر

 

به محمد كه بود نام خوشش پيغمبر

 

دهمت من قسم اي طفل بيا باور كن

 

تو بيا از ته اين چشمه خودت ظاهر كن

 

چونكه دادش قسم آن لحظه برو ذات اليم

 

ناگهان گشت همان آب از ان چشمه دو نيم

 

نوري اول به ظهور آمد بعد از پس نور

 

روي آن طفل ازآن اب بيامد به ظهور

 

قدو بالاش همه خشك برون شد از آب

 

ناگهان گشت دل خضر بر آن طفل كباب

 

كه ايا طفل حزين من به فداي تو شوم

 

من بقربان همه دردو بلاي تو شوم

 

صدقا طفل كه مرشد تويي اندر عالم

 

اين زمان بهر خدا رحم نما بر حالم

 

تو بگو با من مسكين كه كجا رفته بدي

 

بكجا بودي اندر ته آن چشمه شدي

 

گفت اي خضر بهمراه تو بودم همه جا

 

سخنانت بشنيدم همگي جا بر جا

 

گفت اي خضر مگو طفل كه من طفل نيم

 

منم آجر بخدا بسته و از ذات ويم

 

منم آن كس كه دو عالم بطفيلم بر پاست

 

در سما شمس و قمر ذره ازنور ماست

 

كعبه از مولد من قبله حاجات آمد

 

نورم از نور خدا وند بيك ذات آمد

 

آنكه بگرفت سر راه نبي من بودم

 

در سما ديد چو شير ازلي من بودم

 

من عليم كه علي نام خدا ميباشد

 

بتو هر لحظه علي راهنما ميباشد

 

من عليم كه سما تا بسمك چاكر ماست

 

درازل حضرت جبريل پيام آورماست

 

بوترابم كه ايا خضر ترامن پدرم

 

حيدرو صفدرم و در دو جهان حيه درم

 

اسدالله ام و باشم اسد رهباني

 

هم غضنفر بودم نام تو هم ميداني

 

گركني شرط ايا خضر تو با شيعه من

 

هركه بيني كه زده بر سر خود جقه ي من

 

آنكه از روي حقيقت تو نگهداري كن

 

از سر صدق تو با شيعه من ياري كن

 

مرقد شاه شهيدان ببغل من گيرم

 

كاندر ان گلشن فردوس برين من ميرم

 

روز حشر كه بپا شد غضب جباري

 

يا علي يك نظري كم به غريب لاري

 

باز از لطف ببخشاي تو قهاري را

 

باني و ساعي و هم مستمع و قاريرا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)